امروز صبح با يك خواب بد از جام پريدم.
ديروز با 2 تا از بچهها رفتيم بيمارستان. عيادت پدر هلمز، البته از اونجا كه پدرش تو ICU بود، و اجازه ملاقات نداشت. يك ساعتي پايين نشستيم و با هلمز صحبت كرديم. روحيه هلمز خيلي خوب بود.
ميگفت: اولش كه پدرش را آوردند بيمارستان حالش خوب بوده، و قشنگ صحبت ميكرده، بعد يك دفعه دچار تشنج شده، و رفته توي كما.
تا حالا 3 دفعه، اون رو سيتياسكن كردند، ولي توي هيچ كدام از عكسها لخته خون ديده نشده.
وقتي از بيمارستان ميآمديم بيرون، راننده تاكسي ميگفت: به نظرش ميرسه، حاله پدرش بهتر از ديروز هست، به بعضي اتفاقات، عكسالعمل نشان ميده. (البته هلمز هم ميگفت موقع سيتياسكن، وقتي پدرش را جا به جا ميكردند، بعضي وقتها به خاطر درد، پاش را تكان ميخورد.)
وقتي كه فكرش را ميكنم، ميبينم چقدر ساده اتفاقات ميافته.
2 تا موتور با هم تصادف ميكنند، بعدش ميخورند به 2 تا عابر كه داشتند از اونجا ميگذشتند، يكي از عابرها زود مرخص ميشه، ولي اون يكي اولش حالش خوبه، فقط پاش شكسته، سرش هم چند تا بخيه خورده، همه چيز خوب پيش ميره، كه يك دفعه دچار تشنج ميشه و ميره توي كما. ...
بعد از بيمارستان تصميم دارم كه برم كوه، هلمز، بارانه هم ميآن. با گل يخ تماس ميگيرم، به اون ميگم ميآي يا نه، كه ميبينم با اژدهاي شكلاتي همون اطراف هستند، و ميخوان برند كوه. براي حدود نيم ساعت بعد، اون بالا قرار ميگذاريم.
با اينكه من بعد از هلمز راه ميافتم، حدود 10 دقيقه زودتر از هلمز اون بالا ميرسم.
گل يخ، اژدهاي شكلاتي، كل خيابان را پياده اومدند بالا.
5 تايي راه ميافتيم به سمت بالا، شهر خيلي تميز هست و كوه خيلي شفاف به نظر ميرسه.
از اونجا كه ميبينم بقيه حس بالا اومدن ندارند، تك تنها از اونها جدا ميشم. خيلي وقت بود كه اينجوري نرفته بودم، كنار مسير گل كاشتند. مسير خيلي قشنگ هست. هوا نسبتا خنك هست. اون بالا كه ميرسم فقط يكم آب ميخورم و دوباره راه ميافتم به سمت پايين. تقريبا 20 دقيقه رفتم بالا و حدود 7 دقيقه اومدم پايين.
موقع بالا رفتن يك نفر را ميبينم، يادم ميافته كه باز يادم رفت مريم گلي را خبر كنم.
وقتي ميرسم پيش بچهها، احساس سبكي ميكنم. بدنم تقيريبا خيس هست. پام يكم درد گرفته.
هفته پيش اون بالا يك ضد هوايي گذاشته بودند، اين هفته فقط حصار دورش مونده، از خود ضد هوايي و سربازها، خبري نيست.
توي راه برگشت خيلي سرحالتر هستم.
با گل يخ، اژدهاي شكلاتي، يك چيزي شبيه قاصدك پيدا كرديم. 3 تايي اون را گرفتيم و آرزو كرديم و بعد فوتش كرديم رفت. بماند كه اژدهاي شكلاتي 50-60 متر جلوتر به خيال اينكه يك دونه ديگه از اين قاصدكها پيدا كرده. پريد روش و آرزوهاي ما را له كرد.
موقع برگشت، وقتي به سرعت، از بغل يك ماشين رد شديم، گل يخ يك دفعه گفت مثل اينكه دوستش را ديده. جلوتر، دم چراغ ايستاديم، ديديم بله، دوستش ياسمن هست. تازه اون موقع بود كه ياد يك نفر ديگه افتادم.
آدم بد هست كه بخواد تند بره، ولي احساس خوبي نداشته باشه.
يك ذره تند بره، بعد پيش خودش بگه ممكنه ناراحت بشند، آرام بكنه، بعد دوباره تند بره، بعد دوباره پيش خودش بگه الان ميگند: ميخواد خود نمايي بكنه و ...
آخرش از خير همه چيز گذشتم. :)
در آخر اينكه، اصلا خوب نيست كه آدم بعد از10 سال سر قرار حاضر نشه. هر سال، سر يك ساعت خاص، در يك مكان مشخص يك سري از دوستام را ميديدم. توي اين سالها، بعضيها اضافه شدند، بعضيها كم شدند، بعضي ها فقط يكسال اومدند، بعضيها فقط چند سال اومدند. تو همه اين سالها فقط 3 نفرمون پاي ثابت بوديم. هر سال، در هر وضعيتي كه بوديم، خودمان را ميرسونديم. حالا اينكه شده خودمان را از يك شهر ديگه، با 1 ساعت تاخير برسونيم.
ولي امسال ...
پ.ن.
1- نميدونم چرا فكر ميكنم كه باز چيزي ميخواست بگه، ولي پشيمان شد.
2- ...
3- فكر كنم كارم بزودي درست بشه...
چهارشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر