یکشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۲

امشب هلمز و راننده تاكسي را ديدم،
حال جفتشون نسبت به ديروز بهتر بود.
مثل اينكه دكترها گفتند، كه حال پدرش نسبت به ديروز بهتر شده، البته هلمز مي‌گفت پدرش همچنان بيهوش هست، فقط مثل اينكه پلاكت‌هاي خون پدرش بالا رفته، يكم رنگ و روي پدرش بهتر شده و در نهايت اينكه تنفسش بهتر شده.

دوست دارم برم سفر،‌ ولي جور نميِ‌شه. نه كه جور نشه، همين چند روز پيش پدرم و مادرم براي يك شب رفتند قمصر، تا گلاب گيري را تماشا كنند، ولي من حوصله نداشتم كه با اونها برم.
يكم بهانه گير شدم.

راستي امروز شنيدم كه اون كتاب خاطرات را دارند جمع مي‌كنند. كتاب جالبي هست. من كه 2 روزه همه اون را خوندم.

بالاخره تصميم را گرفتم. به نظرم تصميم خوبي هست :)

خيلي وقت بود چيزي را كادو نكرده بودم. كلي وقت سر كار بودم، تو بعضي چيزها خيلي وسواس نشان مي‌دم. اين هم يكي از اون چيزها هست. دوست ندارم كه سنبل كنم.

زمان چون برق و باد مي‌گذره.

هیچ نظری موجود نیست: