یکشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۲

سفر
بالاخره تلسم شکست و من بعد از چند سال به سفر رفتم.
حداقل 4 هفته بود که با بچه ها قرار می گذاشتيم و هر هفته، در آخرين لحظه به بهانه اي برنامه عقب مي افتاد.
صبح 4 شنبه وقتي از خانه مي آمدم بيرون، وسايلم را جمع کردم. که بعدازظهر براي رفتن مشکلي نداشته باشم. قرار بود که حدود ساعت 5 راه بيافتيم که از اون طرف حدود ساعت 9 به ويلا برسيم. مي‌خواستيم خيلي به تاريكي نخوريم.
با اين همه برنامه ريزي، وقتي هلمز ساعت 4 با من تماس گرفت، هنوز معلوم نبود كه كي مي‌ريم، و كيا مي‌ريم و ... تازه حدود ساعت 6 بود، كه مشخص شد كيا مي‌ريم و تصميم نهايي براي رفتن گرفتيم.
برنامه ريزي كرديم، قرار شد كه هر كس بره يك كاري انجام بده، و همه حدود ساعت 7 - 7:30 بيان دم خانه ما كه از اونطرف بريم شمال. حالا من رسيدم خانه، منتظر بقيه هستم، ولي هر چه مي‌شينم، مي‌بينم از هيچ كس خبري نيست. حدود ساعت 8:30 يكي از دوستام به من زنگ زده مي‌گه، جاده چالوس ريزش كرده و بسته است، ديگه نمي‌تونيم از اون طرف بريم شمال، اگر ميتوني تو بيا دم خانه ما، كه از اينجا با هم بريم. هر چي فكر كردم، ديدم تحمل تاكسي تلفني را ندارم، معمولا اينقدر آرام مي‌رن و از راههاي بيخود مي‌رند كه من دق مي‌كنم.
اول به فكرم رسيد كه با ماشين خودم برم، وقتي رسيدم كليد را بدم به برادرم و اون ماشين را برگردونه خانه. كه بابام قبول نكرد، گفت خودم مي‌رسونمت. حالا هر چي به بابام اصرار مي‌كنم كه خيابانها شلوغه، شما خسته مي‌شي، بذار من تا اونجا بشينم، بابام قبول نمي‌كنه. و آخرش خودش من را مي‌رسونه. (بابام مي‌دونه كه اين موقع‌ها آرام رفتن من چه جور هست. ... )
نسبتا خيلي سريع مي‌رسم دم خانه دوستم. هنوز اون دوستي كه قرار بود ماشينش را بياره، نيامده.
ساعت به 9:30 نزديك شده، مادر دوستم به ما گير داده كه رانندگي توي شب خطرناك هست، شما همينجا بخوابيد، فردا صبح ساعت 4 راه بيافتيد بريد. ... بالاخره اون يكي دوستم هم با ماشين مي‌آد. و به هر جون كندني كه هست، ساعت 9:33 به سمت شمال، راه مي‌افتيم. وقتي مي‌خواستيم راه بيافتيم، مادر دوستم مي‌آد پيش من و مي‌گه رها، شنيدم كه تو عادت داري شبها دير بخوابي، مواظب باش كه اينها يك موقع خوابشون نبره.
حساب مي‌كنم، مي‌بينم كه از سمت جاده هراز، حداقل تا ساعت 2 نيمه شب راه داريم تا به ويلا برسيم. تصميم مي‌گيرم كه يكم بخوابم كه تا آخر جاده سر حال باشم. ولي هركاري مي‌كنم خوابم نمي‌بره.
توي جاده هراز بعد از گالري دم امامزاده هاشم، از ماشين پياده مي‌شيم. عجب هواي باحالي هست. مه اومده پايين و ما در ميان قطرات باران هستيم. هوا خيلي سرد هست.
از اونجا كه جاده چالوس بسته شده، ترافيك جاده هراز خيلي زياد شده. غير از ماشينهاي شخصي، پر از كاميون هست. هر چند دقيقه يكبار بايد از يك قطار ماشين سبقت مي‌گرفتيم. تازه بعضي از راننده‌ها هم ديوانه بازيشون گل كرده و ... . تمام حواسم به جاده هست، كه موقع سبقت گرفتن، ماشيني از جلو نياد. يكم جلو كه رفتيم، دو تا از بچه‌ها خوابشون گرفت و خوابيدند. مجبور شدم كه بيام جلو و پهلوي راننده بشينم تا خوابش نبره.
تقريبا ساعت 3 بود كه به ويلا رسيديم. توي راه يكي از دوستام 2-3 دفعه از خواب بلند شد و به اون دوستم كه راننده بود گفت: اگر خوابش مي‌آد، مي‌تونه جاش بشينه. اون دوستم تشكر مي‌كرد و مي‌گفت مسئله‌اي نيست مي‌تونه فعلا رانندگي كنه. وقتي برمي‌گشتم، مي‌ديدم كه هنوز صحبت دوستم تمام نشده، دوستم دوباره خوابش برده.
وقتي رسيديم ويلا، اول همه جا را ته كشيديم. روي تخت‌ها ملافه كشيديم و ... حدود ساعت 4:30 بود كه از خستگي بيهوش شدم.
ساعت 8:50 دقيقه بود كه از صداي موبايلم بيدار شدم. ...
بعد از صبحانه با بچه‌ها رفتيم دم دريا. به خاطر بسته بودن جاده چالوس، اون منطقه‌اي كه ما بوديم خيلي خلوت بود.
با بچه‌ها يك قايق كرايه كرديم و رفتيم وسط دريا، و اونجا پريديم توي آب. دوستام دوست داشتند كه يكم اسكي روي آب هم بريم ولي به خاطر اينكه دريا خيلي موج داشت اصلا نمي‌شد اين كار را كرد. بعد از نيم ساعت كه وسط اون همه موج حسابي دست و پا زدم، حسابي خسته شدم. تصميم گرفتم كه برم از توي قايق جليقه نجات بردارم و بپوشم و بي‌خيال شنا كردن بشم. همچين كه دهنم را باز كردم كه قايقران را صدا كنم. يك موج زد و كلي آب خوردم. يك دفعه حالم به هم خورد. وقتي سوار قايق شدم. هر چي خورده بودم بالا آوردم. ديدم ديگه نمي‌تونم شنا كنم. رفتم ساحل، 20-25 دقيقه‌اي نشستم تا بچه‌ها بيان. تو اين مدت هم حال من تقريبا جا اومد.
وقتي رسيديم خانه ساعت 2 بود، توي راه رفتم ذغال بگيرم، يارو بقاليه مي‌گه، چه نوع ذغالي مي‌خواي!؟ ذغال كبابي مي‌خواي يا ذغال منقلي؟ با تعجب نگاهش مي‌كنم و مي‌گم نمي‌دونم، مگه ذعال هم فرق مي‌كنه؟!
هر چي توضيح مي‌داد من نمي‌فهميدم چي مي‌گه،آخر سر از كوره در مي‌ره، مي‌گه براي ترياك مي‌خواي يا براي كباب كردن. كه مي‌گم براي كباب كردن مي‌خوام. اون هم مي‌گه خب اين را از اول مي‌گفتي.
تا يادم نرفته بگم كه توي تمام مدت مسافرت، من مامور خريد بودم. هر خريدي كه داشتيم من مي‌رفتم بيرون، خريد مي‌كردم.
اونجا، هر جا براي خريد مي‌ري، يك نفري هست كه بياد دم گوشت بگه، ودكا، آب جو و ... (وفور نعمت :)‌ )
بعد از نهار يك دست بازي مي‌كنيم، يكم قدم مي‌زنيم و بعضي‌ها هم يكم استراحت مي‌كنند. نزديك غروب دوباره، راه مي‌افتيم مي‌ريم كنار دريا. كنار دريا، نسبتا شلوغ هست. خيلي راحت مي‌شه، قوطي‌هاي آب جويي را كه روي زمين، كنار ساحل ريخته ديد. اونجا كافي هست كه سفارش بدي، خيلي راحت جلو چشم همه برات يك قوطي مي‌ارند و ميزارند روي ميزت. اينقدر عادي اين كار را مي‌كنند كه كف مي‌كني. يك لحظه اين احساس به تو دست مي‌ده كه توي يك كشور ديگه هستي...
بعد از سالها حكم بازي مي‌كنم. يك دست 7-1 مي‌بريم يك دست 7-0. بعد از اون هم، براي اولين بار پوكر بازي مي‌كنم. بعد از چند دور بازي، تقريبا همه اعتبار بقيه را جمع مي‌كنم و من به تنهايي 70% اعتبار بازي را به دست گرفتم و ... . تازه من از اين بازي خوشم اومده كه هر كدام از بچه‌ها به يك بهانه بازي را ول مي‌كنند. (اوني كه اين بازي را ياد داد، اول از همه، همه اعتبارش را از دست داد.)
صبح تا لنگ ظهر مي‌خوابيم. روز قبلش با قايقرانه قرار گذاشته بوديم كه ساعت 8 صبح براي اسكي روي آب بريم كه دريا آرام باشه، ولي همه بي‌خيال شديم. بعد از اينكه صبحانه مي‌خوريم حدود ساعت 12 مي‌ريم دم دريا. قايقرانه هنوز منتظر ماست. حدود 2 ساعت وسط دريا اسكي روي آب مي‌ريم. البته 2 تا از دوستام كه بلد هستند اسكي روي آب مي‌رند و ما كه بار اولمون هست. تمرين مي‌كنيم. :)
ورزش مفرحي هست. :)
ساعت 4:30 بعدازظهر، راه مي‌افتم كه به اندازه 2-3 پرس برنج پخته بگيرم. 5-6 جا مي‌رم. اكثرا تمام كردند يا به خاطر كم بودن غذا، از دادن برنج خالي معذرت خواهي مي‌كنند. يك جا رضايت مي‌ده و بعد از اينكه قيمتش را مي‌پرسم، مي‌گه 4000 تومان. اول فكر مي‌كنم اشتباه شنيدم. دوباره از طرف مي‌پرسم، مي‌گه 4000 تومان. از كوره در مي‌رم. مي‌گم من اين برنج را نمي‌خوام، من بابت اين 3 پرس برنج، فقط 1500 مي‌دم، اگر ناراحتي برو خالي كن. طرف خيلي ناراحته، و كلي قسم و آيه كه از غذاي خودم زدم و ... مي‌گم يا 1500 يا برو خالي كن. طرف 3500 و 3000 و 2500 هم رضايت مي‌ده. ولي من از رقمي كه گفتم، يك قرون بيشتر هم نمي‌دم و در آخر همون 1500 را مي‌دم و مي‌ام بيرون.
از دست آشپزه خيلي عصباني هستم. پيش خودم مي‌گم طرف فكر مي‌كنه اينجا سر گردنه هست كه هر رقمي مي‌خواد مي‌گه.،!!!
بالاخره، حدود ساعت 5:30 ناهارمون را مي‌خوريم. بعد از يكم استراحت، شروع به جمع ‌آوري ويلا مي‌كنيم تا دوباره به شكل اول برگرده. دوباره همه جا را ته مي‌كشيم. تمام وسايل را جمع مي‌كنيم و ... حدود ساعت 7:45 دقيقه شب هست كه از ويلا به سمت تهران راه مي‌افتيم.
جاده چالوس يك طرفه‌هست. و نسبتا خلوت. حدود ساعت 10 به سد كرج مي‌رسيم. سد پر آب هست. تقريبا تا 1 متري تاج سد، آب ايستاده. بعد از ساعت 10 وقتي جاده 2 طرفه مي‌شه. يك دفعه جاده شلوغ مي‌شه. با همه اين شلوغي‌ها حدود ساعت 11:30 به خانه مي‌رسم.

پ.ن.
- توي اوج شادي، وقتي آدم اين احساس به‌اش دست بده كه حال يكي از دوستاش گرفته‌است، يا براي يكي از دوستاش نگران بشه، نا خود‌اگاه حال خودش هم گرفته مي‌شه و سفرش ... . اصلا يادش مي‌ره كه براي چي به اين سفر اومده.
- جاي يك سري از دوستام خيلي خالي بود، دوست داشتم همشون پيشم بودند.دوست دارم فرصتي پيش بياد تا يك سفر با همه دوستام برم.

هیچ نظری موجود نیست: