کافي شاپ
چند وقته كه بعد از عيادت پدر هلمز، با بچهها ميريم توي يك كافه نزديك بيمارستان ميشينيم. يكم گپ ميزنيم، يك كافه گلاسه يا قهوه ترك ميخوريم و بعد بلند ميشيم ميآيم بيرون. بعد از خوردن قهوه ترك يكم به هم نگاه ميكنيم كه يكمون پيدا بشه، فالمون را بگيره، ولي چه كنيم كه تو اين زمينه يكي از يكي بيغتريم.
كار به جايي رسيده بود كه دفعه اول ميخواستم به يكي از بچهها زنگ بزنم، تا تلفني برامون فالمون را بگه :)
فلا از اين مسئله بگذريم، كه اين داستان سر درازي دارد.
دفعه اولي كه اونجا رفتيم، 2 تا پسر بودند كه درست ميز بغلي ما نشسته بودند، از رفتارشون خيلي خوشمان نيامد. ولي خب به غير از يكبار كه به 2 تا دختر تكه انداختند چيز ديگهاي از اونها نديديم.
دفعه دوم كه با بچهها رفتيم، 2 تا دختر اون روبروي ما نشسته بودند، كه يك ريز سيگار ميكشيدند. من بر گشتم به بچهها گفتم به نظرم ميآد اين 2 تا كاسب باشند. يكي از بچهها خيلي ناراحت شد. و گفت چرا به اينها تهمت ميزني و ... . وقتي ديدم اوضاع خيلي خوب نيست، گفتم كه امروز يكم شيطنت من گل كرده و ... جريان را به نوعي سمبل كردم، هنوز تو همين صحبتها بوديم كه يكي از همون 2 تا پسر جلسه پيش اومد يكم با اونها صحبت كرد و بعد بلند شد رفت، با چند نفر صحبت كرد. بعد از مدتي 2 تا پسر از يك طرف ديگه سالن اومدند و پيش اين 2 تا دختر نشستند و ... . كار به جايي رسيد كه اون دوستم برگشت گفت: متاسفانه حق با تو هست. خيلي ناراحت شدم. دوست نداشتم حق با من باشه. :(
اين دفعه كه رفتيم، همچين كه نشستيم، بدجوري دلم گرفت.
سمت چپمون، يك ميز بود كه يك مرد 60-70 ساله با يك زنه 30-40 ساله نشسته بودند، مشخص بود كه وضع ماليشون خيلي خوب نيست، فقط يك چاي با ليمو سفارش دادند. ولي خب(ببخشيد) هي پر پاچشون را به هم ميمالوندند. و بعد از يك مدت بلند شدند رفتند.
ميز روبرويي من، يك دختر 30-35 ساله نشسته بود با يك پسر 25-30 ساله، قيافه دختره بد نبود، ديدم كه يك چك پول توي كيفش گذاشت ولي نديدم اون را از كي گرفت، بعد از چند تا تلفن و چند بار بلند شدن پسره و بيرون رفتن و اومدن، بالاخره پسره اومد دست دختره را گرفت و با هم رفتند بيرون.
بغل اونها يك ميز ديگه بود كه دورش 2 تا پسر و 2 تا دختر نسبتا ژيگول نشسته بودند. از ظواهر امر بر ميآمد كه يكي از پسرها با يكي از دخترها دعواشون شده بود. و اون 2 تاي ديگه اومده بودند كه اينها را با هم آشتي بدهند، ولي گند زده بودند. هر چي كه ميگذشت، به جاي اينكه اين 2 تا نزديكتر بشند، دعوا شديدتر ميشد. خيلي دلم به حال دختره سوخت به نظرم خيلي مظلوم افتاده بود، دوستش اصلا نميتونست از اون دفاع كنه. اون 2 تا پسرها هم افتاده بودند سر اون دختره و انگار همه تقصيرها را گردن اون ميانداختند. دختره هم بغض كرده بود. خيلي دوست داشتم كه كمكش كنم.
دست راستم، يك ميز ديگه بود كه همون پسره (دفعه اول و دوم) نشسته بود با 2 تا دختر كه به نظر دانشجو ميرسيدند. مانتو و مقنعه سرشون بود. معلوم بود كه پسره، داره مخ اون 2 تا دختر را خوب ميزنه. قيافه يكي از دخترها را كه ميديدم، خيلي دختر مظلومي به نظر ميرسيد، هر چند دقيقه يك بار، سرخ و سفيد ميشد. ولي دوستش اينجوري به نظر نميرسيد. پسره كلي صحبت كرد. بعد رفت اون ته به اون دوستش يك چيزي گفت: اون دوستش هم با موبايل به يك جاي ديگه زنگ زد و ... با اينكه خيلي دوست داشتم ببينم. اين جريان به كجا ميرسه، ولي آخرش وقت نشد. و ما همينجوري اومديم بيرون.
تا يادم نرفته بگم، پشت سر من هم يك ميز بود، كه اينجور كه بچهها گفتند. يك دختر و پسر نشسته بودند، كه انگار ميخواستند از هم جدا بشند. پسره خيلي عصبي بود، دختره هم همينجور اشك ميريخت.
خلاصه وقتي از كافي شاپ اومديم بيرون، به جاي اينكه حالمون بهتر شده باشه، حسابي حالمون تخته شده بود.
تقريبا هر جا كه ميري، توي هر اداره يا سازمان يا كافيشاپ يا ... . همچين كه يكم دقيق ميشي، خفه ميشي، از بس كه همه جا گند خورده.
يكم خسته شدم.
سهشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر