امشب وقتي اون مطلب را خوندم، دلم هوري ريخت.
پيش خودم گفتم: شايد درست نباشه. ولي اگر درست باشه چي.
نميدونستم چي كار كنم.
سريع زنگ زدم به يكي از فاميلامون و با اون مشورت كردم.
بعد از اون نميدونستم به خودش زنگ بزنم يا نه.
گفتم بي خيال، ... تلفن اون را گرفتم.
ولي هر چي زنگ ميزدم، كسي گوشي را بر نميداشت. ناراحت بودم.
تصميم گرفتم، براش پيغام بگذارم. داشتم مينوشتم كه هر وقت رسيد، حتي نيمه شب، به من زنگ بزنه، كه يك دفعه ديدم خودش زنگ زد.
يكم صحبت كرديم.
وقتي اصل قضيه را گفت: كلي دلم آرام گرفت.
...
شكر :)
جمعه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر