شمشك
وقتي حوصله رفتن به كوه نباشه.
وقتي حوصله رفتن به كافي شاپ نباشه.
وقتي نميشه بقيه بچهها را پيدا كرد.
وقتي راننده، يك آدم رها باشه.
وقتي ...
اونوقت ميبينيد كه به جاي اينكه از كافي شاپ سر در بياريد، سر از يكي از جادههاي اطراف شهر در ميآريد. يك جاده كه 2 طرفش با سبزههاي سبز رنگ فرش شده :)، تا چشم كار ميكنه سبزي ميبينيد.
وقتي كه ياد شمال ميافتيد
وقتي كه ياد سرماي پيست ميافتيد
وقتي كه فرمان هم دست يك آدم رها باشه
يك دفعه ميبينيد كه ماشين سر و ته ميشه و به سمت شمشك حركت ميكنه.
توي جاده حتما بلال فروشي هم ميبينيد، از شانستون بلالهاش خيلي خوشمزه هست و كلي از خوردنشون لذت ميبريد.
توي راه كلي ويلا ميبينيد، كلي ويلاي قشنگ، بعضيها به سبك قلعههاي قديمي هستند، بعضيها فانتزي هستند و ... هر كدام را كه ميبينيد كلي تفسيرش ميكنيد. هوس ميكنيد كه يكي از اونها، بالاي كوه بسازيد.
وقتي به اون بالاي بالا ميرسيد، اشعههاي خورشيد را ميبينيد كه از بين ابرها رد ميشند، يك جايي پيدا ميكنيد و 10 دقيقه ميشينيد. صداي بلبل و نسيم باد آرامش خاصي داره.
يك وقت به خودتون ميآيد كه ميبينيد دير شده، سوار ميشيد و به سمت تهران پرواز ميكنيد.
با اينكه خيلي سريعتر از رفتن ميريد، ولي يك جورهايي خيالتون راحتتره، چون ديگه به كسي ديگه فكر نميكنيد، ... . خيلي سريع ميريد. از اون بالا تا تهران را در كمتر از 40 دقيقه ميريد.
دوباره برميگرديد، وسط شلوغي و دود.
توي اين شلوغي، خدا نكنه كه ديرتون شده باشه. اون موقع فقط مارپيچ حركت ميكنيد. به قول هلمز، مثل اين بازيهاي آتاري. فقط مجبوريد كه لايي بكشيد كه به كسي نخوريد.
خوشبختانه بدون مشكل به خانه ميرسيد.
فقط، به خاطر اينكه توي اين مسير زياد دنده عوض كرديد و هي دنده معكوس كشيديد، يكم احساس خستگي ميكنيد و يكم پاتون درد گرفته.
یکشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر