19 خرداد ماه 1382
با دوست كنج فقر بهشت است و بوستان
بيدوست خاك بر سر جان و توانگري
بالاخره هر طور بود، براي هلمز هم تولد گرفتيم.
چند روزي توي شك بودم، بعضيها از بچهها معتقد بودند كه براش خوبه، ولي بعضيها ميگفتند با اين وضعيت كه پدرش داره، شايد درست نباشه كه اين برنامه برگزار بشه. در نهايت بعد از همه مشورتها به اين نتيجه رسيديم كه براي روحيه اون بهتر هست كه اين برنامه را هر چه ساده هم شده برگزار كنيم. البته قرار شد كه سورپريزي در كار نباشه، و حتما قبلش با خودش هماهنگ كنيم. (شوخي نبود، هلمز 30 ساله ميشد. :) )
از طرفي امروز تولد گل يخ هم بود، اون هم دقيقا 18 خرداد به دنيا اومده بود.
البته پدر يكي از بچهها و مادر يكي ديگههم تولدشون 18 خرداد بود. كه همين جا به جفتشون، تولد پدر و مادرشون را تبريك ميگم. :)
كادو خريدن، كادو كردن و ...
راستش خيلي سخته كه آدم در يك روز براي 3 نفر، هديه تولد بخره، و از اون سختتر اين هست كه بخواد براي هر كدامشون يك يادداشت متفاوت بنويسه، كه به وضعيت فعليشون بخوره. (قسمت خريد حدود 1 ساعت طول كشيد، و قسمت در آوردن جمله و نوشتن اون، حدود 1 روز شد. حالا فكر نكنيد چيز خاصي نوشتم ها. آخر سر از همون جملههاي كليشهاي نوشتم. مثلا براي هلمز كلي جمله در مورد 30 سالگيش ميخواستم بنويسم. ولي خب، ديدم شايد درست نباشه تو اين وضعيت اون جملهها را بنويسم. واقعا تصميم گيري سخت هست.
غير از اين، بعد از مدتها، خودم وسايلم را كادو كردم. خيلي وقت بود كه از اين كارها نكرده بودم. :) با اينكه يك كم طول كشيد، ولي كلي به خودم اميدوار شدم. :)
از اونجا كه هلمز كار داشت، قرار شد كه بچهها يكم زودتر، راس ساعت 6 بيان.
ساعت 6:03 دقيقه بود كه من به محل قرار رسيدم، وقتي رسيدم، ديدم هيچكس نيست، تعجب كردم. رفتم پشت يكي از ميزها نشستم. تا ساعت 6:10 از هيچ كس خبري نبود. تعجب كردم، پيش خودم گفتم: شايد بقيه ميخوان اين دفعه من را سورپرايز كنند. :)
حدود ساعت 6:15 بود كه آن سوي مه پيداش شد، وقتي من را تنها ديد، كلي تعجب كرد.
بعد از آن سوي مه يكييكي بچهها پيداشون شد، بعد از مدتي هلمز و بارانه اومدند، بعد عرايض اومد، بعد از هر دري... پيداش شد.
يكم بعد ماه بانو و ابروكمان اومدند. كار به جايي رسيد كه ديگه دور ميز جا نميشديم. (من اولش گفتم 8 نفريم) بلند شديم رفتيم ته سالن يك جاي باز نشستيم.
تو كار جابهجايي بوديم، كه سايه اومد بالا يك نگاهي كرد، ولي از اونجا كه هيچكدام از ما را نميشناخت رفت پايين. حدود چند دقيقه بعد. گليخ، اژدهاي شكلاتي، سايه، جينجين و ندايبالاي ديوار پيداشون شد.
بعد از اونهم بارانريز و مريم گلي اومدند. در آخر آخر هم، وقتي كه تقريبا خوردنيهامون تمام شد، وقايع زندگي من اومد. :)
كادوها
هنوز درست حسابي دور ميز نشسته بوديم كه يك دفعه گل يخ در يك حمله كاملا غافلگيرانه كادو هداياش را پاره كرد. انگار كه يكسري آدم دنبالش كردند، اين حمله اينقدر سريع بود كه بعضي از بچهها فرصت دادن كادوهاشون را به گل يخ را پيدا نكردند. :)
بعد از اين عمليات غافلگيرانه، نوبت نداي بالاي ديوار و هلمز شد كه هداياشون را باز كنند، اينقدر به هم تعارف پرت كردند كه آخر سر براي اينكه مشكلي پيش نياد، شير يا خط انداختيم كه قرعه به نام نداي بالاي ديوار در اومد. نداي بالاي ديوار، خيلي سريع هداياش را باز كرد. و تشكر كرد.
هر چقدر گل يخ سريع كادوهاش را باز كرد، هلمز با آرامش و سر فرصت اين كار را انجام داد. تازه خوبه ماه بانو، كمك هلمز ميكرد، و قبل از اينكه هدايا را دست هلمز بده يكسري از چسبهاي كادوها را باز ميكرد. هلمز هر كادويي را كه باز ميكرد، بلند ميشد و ميرفت با اون كسي كه اين كادو را داده بود، تشكر ميكرد و دست ميداد. (گر چه بايد ماچ هم ميكرد، كاري كه گليخ و نداي بالاي ديوار فراموش كردند انجام بدهند، باز خوبه هلمز دست داد. :D )
بعد هم خوردنيها را آوردند و حسابي خورديم.
در آخر هم يكسري عكس دست جمعي انداختيم.
كلا برنامه خيلي خوبي شد، خيلي دوست داشتم كه همه دور هم جمع بشيم، جاي اونهايي كه نيامدند خالي :)
...
آخر شب تنهايي رفتم بالاي كوه، يك جاي جديد براي خودم پيدا كردم، اون بالا يكم نشستم، بعد چند تا عكس از شب تهران گرفتم. تا چشم كار ميكرد، چراغ بود. و ...
پ.ن.
1- ...
2- ...
3- چقدر بده كه آدم بخواد يكسري را دعوت بكنه، ولي ندونه كه بايد اين كار را بكنه يا نه. اصلا خوب نيست كه آدم بخواد جايي بره، ولي به خاطر اينكه ممكنه بعضيها اونجا باشند بيخيال رفتن بشه. چقدر بده كه آدم آزادي خودش را از دست بده، ... .چقدر .... اينها همه تجربيات و مشكلات جديدي براي من هستند. شايد ...
4- ...
سهشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر