دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۰

او که هر شب دعا میکرد

هنوز تو حالت خواب بیداری بودمٰ که با صدای گریه مادرم از جا پریدم
"دیگه مادر بزرگت نیست که هر شب تو رو دعا کنه!
تا وقتی او بودٰ خیالم برای تو راحت بود که برای تو اتفاقی نمی افتهٰ چون عزیزت هر روز سحر دعات می کرد."

خانه شلوغهٰ همه اومدندٰ ولی اصلا دوست ندارم از اتاقم بیرون بیامٰ
زانو هام رو بغل کردم و گوشه اتاق نشستم. دوست ندارم که این خبر رو باور کنمٰ دوست ندارم که الان این اتفاق بیافتهٰ ولی این اتفاقات همه به اراده او هست.
2-3 روز بود که فامیل لباس سیاه هاشون رو در آورده بودند که دوباره همه سیاه پوش شدند.

به صحبت های مادرم فکر می کنم و اینکه دیگه عزیزم زنده نیست که هر شب 1-2 ساعت قبل از اذان صبح بیدار بشه نماز بخونه و تک تک خانواده رو دعا کنه.

جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۰

...

امروز رفتم بیمارستان،
وقتی توی بخش مراقبتهای ویژه دیدمش، اصلا نشناختمش، سرش رو باند پیچی کرده بودند. نمیدونستم چی کار کنم. برای سلامتیش دعا می کنم و می آم بیرون.
از دست خودم ناراحتم که چرا هفته پیش نرفتم دیدنش، یکم تنبلی کردم. پدر و مادرم رفتند دیدنش، ولی پیش خودم گفتم، حالش خوب شده و دیگه بیمارستان رو خیلی شلوغ نکنم.
یاد دعای دادش کوچیکه می افتم که می گه: خدایا حالش خوب بشه که سال دیگه هم بتونه بیاد خانه ما عید دیدنی.
اصلا وقت خوبی برای تنها گذاشتن نیست، امیدوارم که حالش خوب بشه.
دعا کنید!

جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۰

پدر و مادر

پدر و مادرم رو خیلی دوست دارم، واقعا یکی از بهترین هاشون رو دارم
بعد از این همه سال، پشت هم هستند و همدیگر رو کمک می کنند.
نمی شه پدرم بیاد خانه و به مادرم کمک نکنه.
دوستون دارم :*

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۰

کنارم توی ماشین خیلی آرام خوابیده، نگاهش می‌کنم. یاد چند سال قبل می افتم، یاد یک شب برفی که توی جاده گیر کرده بودیم. من نگران و او همینطور آرام خوابیده بود.

دوشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۰

توی اتوبان آرام رانندگی می کنم، کنارم دادشم نشسته.
2 تا مزدا لایی کشان از کنار ماشینم رد میشوند.
برادرم داد میکشه که این چه طرز رانندگی هست، دیدی رها چطور رانندگی می کنند و ...
حتی حوصله لبخند زدن هم ندارم، فقط نگاهش می کنم و دیگه هیچی نمی گم.
نزدیکیهای تهران، پلیس اتوبان یکی از ماشین ها رو نگه داشته و ما آرام از کنارش رد می شیم!

شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۹

کوه

خیلی وقت بود که کوه نرفته بودم، اونم توی برف :)
نمی دونم چی شد امشب یک دفعه هوس کردم برم برف ببینم!
یکم دلم گرفته بود.
اولش می خواستم تا بام تهران، با ماشین برم،
بعد که اونجا رسیدم، هوس کردم تا دم ایستگاه تله کابین پیاده برم،
دم ایستگاه که رسیدم، هوس کردم تا دم چشمه پیاده برم. یکم که رفتم بالا راه خیلی بد بود، ولی خب من نیت کرده بودم که تا دم چشمه برم و دیگه نمی‌تونستم کوتاه بیام.
توی راه آروم برف می اومد. توی کوه هیچکی نبود، فقط 2-3 تا روباه بودند که جلوی من راه می‌رفتند. زمین کاملا سُر بود، یکی دوبار پام سر خورد، نزدیک 20-30 متر اومدم پایین! از جا پاهای روباه‌ها معلوم بود که اونها هم سر خوردند، و این یکم به من قوت قلب می داد.
توی راه که می‌رفتم بالا، شهر بین ابرها گم شده بود. آدم وقتی شب، بالای کوه می‌ره، انگار از بدیهای شهر فاصله می‌گیره، و این مه و ابر انگار فاصله از این بدیها رو بیشتر می‌کرد.
حدود ساعت 2 نیمه شب بود که رسیدم دم چشمه، خواستم برگردم پایین، دیدم اصلا نمی شه، یک قدم که بر می‌داشتم، 15 متر سر می خورم. (قدیم ها همیشه وسایل کوه نوردی توی صندوق عقب ماشین بود، ولی الان سالهاست که خبری از گتر و یخ شکن و بادگیر و ... توی ماشین نیست.)
خلاصه رفتم بغل رستوران چشمه و توی سطلها شروع به گشتن کردم، آخر سر یک کیسه پلاستیک پیدا کردم، و دو تا سبد کوچیک میوه! (باید یک چیزی پیدا می کردم، که با اون از کوه بیام پایین.)
از سبدها به عنوان یخ شکن و ترمز استفاده کردم، از کیسه نایلون هم به عنوان سورتمه! توی مسیر برگشت، به جز رد پای خودم و اون چند تا روباه، هیچ ردپای دیگه‌ای نبود! (آخه کی اون موقع شب توی برف، از کوه می‌ره بالا، (اونم بدون هیچ وسیله‌ای!))
تقریبا از اون بالا تا دم ایستگاه تله کابین رو با اعمال شاقه سُر خوردم، دستم از سرما کبود شده بود. اینقدر بی حس بودند که وقتی میخواستم دستم رو توی جیبیم بکنم، نمی‌تونستم!(هنوزم انگشتام سِر هستند! و باسنم...)
شانس آوردم، که وسط راه برف قطع شد، و ... خلاصه با هر وسیله‌ای بود از کوه پایین اومدم، کوه بعضی وقتها می تونه خیلی ترسناک بشه.
حدود ساعت 3:10 بود که رسیدم دم ماشین.

جدای همه سختیش، کوه امشب خیلی قشنگ بود، گاشکی دوربین همراهم بود و می تونستم از اون مناظر عکس بگیرم.

شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۹

!

وقتی دوستای نزدیکم، از من سوالی می‌کنند، نمی‌تونم از جواب دادن طفره برم، و معمولا جواب میدم.
و از اونجایی که بلد نیستم دروغ مصلحتی بگم، بعضی وقتها گند میزنم!!!

پ.ن.
این جور وقتها حتی نمی‌تونم بگم، نمی‌دونم! یا نمی‌تونم جواب بدم!

سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹

یک تصادف ساده

توی خیابان، خیلی آرام رانندگی می‌کنم که یک دفعه ماشین تکون می‌خوره! سریع تو آینه وسط نگاه می کنم، پشتم ماشینی نیست. اما از تو آینه بغل یک موتورسوار را می‌بینم که خورده به ماشینم. از این آدمها هست که لباس مرتب و شیک تنشون هست و وسایلشون توی یک کوله پشتی پشتشون هست. کلاه کاسکت دارند و سوار موتور کراس هستند.
از روی تکونی که ماشین خورده، به نظرم می‌آد که تصادف نباید خیلی جدی باشه. یک نگاهی به او می‌اندازم و راه می‌افتم. سریع می‌آد به من می‌گه که وایسا اگه خسارتی خوردی، حساب کنم.
می‌زنم بغل، یک نگاه سرسری می‌کنم، یک کم خاک روی سپرم رفته! می‌پرسم، با لاستیک خوردی به ماشین؟ می‌گه: بله، ببخشید یک لحظه نتونستم به موقع ترمز بگیرم. می‌گم مشکلی نیست. بریم. تشکر می کنه و راه می‌افتیم.

توی راه به این فکر می کنم، که اگر اون لحظه من رو نگر نداشته بود، ممکن بود همیشه توی ذهنم یک آدمی بیاد، که به ماشینم زده و عین خیالش هم نبوده که زده به ماشینم. و ...
ولی الان فکر می‌کنم، آدمی بوده که قبول کرده اشتباهی کرده و حاضر بوده اشتباهش رو جبران کنه و بابت کارش عذرخواهی کرده و من هم قبول کردم. این آدم دیگه هیچ دینی نصبت به من نداره!

یکشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۹

دیدار برفی

بعد از مدتها به بهانه دیدن یک از بچه‌ها، توی آرین جمع شدیم، وقتی جمع می‌شیم یک احساس خیلی خوبی به من دست می‌ده.
نزدیک ما یک میز هست که دورش 10-15 دختر نشستند و حسابی سر و صدا راه انداختند. یاد قدیمترها می‌افتم، اون موقع که برای جمع شدنمون کم کم، لازم بود چندتا میز رو به هم بچسبونیم تا همه بتونیم کنار هم بشینیم.

بیرون برف می‌اومد، اونم چه برفی. وقت رفتن، برف رو ماشین نشسته، و ماشین با یکم سر خوردن از توی پارک در می‌آد.

برف سر شوقم آورده، هوس کوه کردم، با ماشین می رم، یک جایی اون بالاها و 1 ساعتی از توی ماشین بارش برف رو تماشا می‌کنم.

بعد اضافه شده
نصف شب چند دفعه بلند میشم، می‌رم دم پنجره آشپزخانه، و به کوچه نگاه می‌کنم. اولش برف حسابی داره می‌آد. و کوچه کاملا سفید شده. دفعه آخر حدود ساعت 4 که می‌رم دم پنجره، برف قطع شده. یادش بخیر، وقتی مدرسه می‌رفتیم، چندین دفعه می‌آمدم، دم پنجره و کوچه رو نگاه می‌کردم و همش از خودم می‌پرسیدم: با این برف، فردا ما رو تعطیل میکنند؟! :)

شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۹

شعر

عصری وقتی فهمیدم، که دو تا از بچه‌ها نیستند، یک لحظه پیش خودم گفتم، حسش نیست که برم!
بلافاصله یادم افتاد، که امروز باید داستان رستم و اسفندیار رو بخونیم و نمی‌شه از این قسمتش گذشت.
از اون روزهایی بود که شعر خوندن می‌چسبید، اولش داستان رستم و سهراب، آخرش هم، سهراب سپهری، سعدی، خیام، شاملو، نیما!
جای اونها که نبودند خالی :)

یادش بخیر، کلاس دوم راهنمایی، یک معلم ادبیات داشتیم، به اسم آقای موسوی، یادم نمیاد، که اولش چطوری او رو سر شوق آوردیم تا به جای درس دادن بشینه برای ما داستان زال و رستم و هفتخوانش رو تعریف کنه. توی جلسه‌های بعدش هم داستان رستم و سهراب، و رستم و اسفندیار رو تعریف کرد.
هر دفعه که می‌اومد، می‌خواست درس رو شروع کنه، کل بچه‌های کلاس یک جوری برنامه ریزی می‌کردیم، که راضیش کنیم ادامه داستان رو برای ما تعریف کنه! و او با شیرینی خیلی زیاد، این داستانها رو برای ما تعریف کرد.
الان سالها از اون روزها می‌گذره، به جرات می تونم بگم با اینکه این قسمت جز کتاب و درس ما نبود، ولی یکی از بهترین ساعتهای درس ادبیات، توی تمام دوران تحصیلم از دبستان تا دبیرستان بوده. :)
یک دفعه هم تو کلاسش مسابقه مشاعره راه انداخت، یادش بخیر، من که هیچی حفظ نمی‌شم، کلی شعر حفظ شده بودم :)

نمی‌دونم الان زنده هست یا نه. اگر زنده هست، امیدوارم خدا به او عمر با برکت همراه با سلامتی بده. و اگر از این دنیا رفته امیددارم که خدا او را رحمت کند.