شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۹

شعر

عصری وقتی فهمیدم، که دو تا از بچه‌ها نیستند، یک لحظه پیش خودم گفتم، حسش نیست که برم!
بلافاصله یادم افتاد، که امروز باید داستان رستم و اسفندیار رو بخونیم و نمی‌شه از این قسمتش گذشت.
از اون روزهایی بود که شعر خوندن می‌چسبید، اولش داستان رستم و سهراب، آخرش هم، سهراب سپهری، سعدی، خیام، شاملو، نیما!
جای اونها که نبودند خالی :)

یادش بخیر، کلاس دوم راهنمایی، یک معلم ادبیات داشتیم، به اسم آقای موسوی، یادم نمیاد، که اولش چطوری او رو سر شوق آوردیم تا به جای درس دادن بشینه برای ما داستان زال و رستم و هفتخوانش رو تعریف کنه. توی جلسه‌های بعدش هم داستان رستم و سهراب، و رستم و اسفندیار رو تعریف کرد.
هر دفعه که می‌اومد، می‌خواست درس رو شروع کنه، کل بچه‌های کلاس یک جوری برنامه ریزی می‌کردیم، که راضیش کنیم ادامه داستان رو برای ما تعریف کنه! و او با شیرینی خیلی زیاد، این داستانها رو برای ما تعریف کرد.
الان سالها از اون روزها می‌گذره، به جرات می تونم بگم با اینکه این قسمت جز کتاب و درس ما نبود، ولی یکی از بهترین ساعتهای درس ادبیات، توی تمام دوران تحصیلم از دبستان تا دبیرستان بوده. :)
یک دفعه هم تو کلاسش مسابقه مشاعره راه انداخت، یادش بخیر، من که هیچی حفظ نمی‌شم، کلی شعر حفظ شده بودم :)

نمی‌دونم الان زنده هست یا نه. اگر زنده هست، امیدوارم خدا به او عمر با برکت همراه با سلامتی بده. و اگر از این دنیا رفته امیددارم که خدا او را رحمت کند.

هیچ نظری موجود نیست: