سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۱

يك تولد متفاوت
اول قرار بود كه با بچه‌ها روز 4 شنبه بريم كوه، منتها به پيشنهاد بارانه 2 شنبه كه تعطيل بود، رفتيم.
جاي چند نفر خيلي خالي بود، خيلي دوست داشتم آنها هم مي‌آمدند و توي شادي ما شركت مي‌كردند. ولي خب هر كدامشون يك مشكلي داشتند و نتوانستند بيان. بعضي از اونها هم خيلي دور بودند.
برنامه من خيلي فشرده بود. اول رفتم ميدان هفت تير، دنبال بارانه و بالاي ديوار، بعد دنبال شرلوك هلمز، بعد از اون يك سر رفتم خانه، چند تا سي‌دي دادم به برادرم كه برام ضبط بكنه، بعد از اون هم رفتيم دنبال اژدهاي شكلاتي.
اژدهاي شكلاتي نهار نخورده بود، براي همين ته چين مرغش را آورد كه تو ماشين بخور. (منم نهارم را تو ماشين خوردم.) ته چين مرغ خيلي به همه چشمك مي‌زد. (من كه همش توي دلم به خودم مي‌گفتم كه اگر مي‌دانستم اژدهاي شكلاتي ته چين داره، صبر مي‌كردم و از ته چين اون مي‌خوردم و ... )
آخر سر نداي بالاي ديوار و بارانه هر كدام يك پاتك كوچيك به ته ديگهاي ته چين زدند.
اين پسره متريال، چند هفته هست كه با ما مياد كوه،‌انگار كه 6 ماهه به دنيا اومده، هميشه نيم ساعت قبل از قرار اون بالاست. و درست راس ساعت زنگ مي‌زنه كه بچه ها كجاييد. ما هم طبق معمول 15-20 دقيقه‌اي تاخير داريم.
(البته اين دفعه 9 نفر با هم رسيديم،‌ و فقط ايشون خيلي زود آمده بودند.)
بقيه كسايي كه بودند، تاكسي درايور و خانمش، عرايض و آن سوي مه.
وقتي وارد كوه شديم،‌ كوه قيامت بود. من و تاكسي درايور تقريبا دم در ورودي ماشين‌هامون را پارك كرديم. سر مون را انداختيم پايين و با بچه‌ها به سمت بالاي كوه راه افتاديم. از ايستگاه 1 به بالا، برفها حسابي يخ زده بودند. همون اول يك جفت يخ شكن براي بالاي ديوار بستيم،‌ تا بتونه خوب از كوه بالا بره.
توي كوه يكي از دوستاي دوره دبيرستان را هم ديدم. :)
اين دفعه همه خيلي خوب آمدند بالا،‌تقريبا همه يك پا كوهنورد شدند. رفتيم تا رسيديم به تپه مورد علاقه من، وقتي اونجا رسيديم، خورشيد داشت غروب مي‌كرد،‌ و آسمان به رنگ قرمز در آمده بود. خيلي قشنگ بود :)
نداي بالاي ديوار همش نگران بود كه عرايض و آن سوي مه بيافتند پايين،‌ ...
شهر زير يك لايه دود قرار گرفته بود. يكم اون بالا ايستاديم و بعد راه افتاديم به سمت پايين.
قهوه خانه دم چشمه باز بود، 10 تا چايي گرفتيم و آمديم دور يكي از سكوها نشستيم. و اژدهاي شكلاتي دو تا ظرف پر از كيك را گذاشت اون وسط.
(دست خواهر شكلاتيم واقعا درد نكنه، با اينكه حالش زياد خوب نبود،‌ و آب خونه‌اشون هم قطع شده بود،‌ زحمت كشيده بود و كلي كيك درست كرده بود. اين كيك‌ها را به عنوان هديه تولد درست كرده بود. :) )
شمع را جا گذاشتيم بياريم. يك شمع سفيد گرفته بوديم به رنگ برف :)
هنوز كيك‌ها به طور كامل روي سكو قرار نگرفته بود كه 20 تا دست به طرف ظرفها حمله ور شد،‌ فكر كنم هر كدام از بچه‌ها 2-3 تا تيكه از اون كيك خوردند. وقتي كه ته ظرف كيك‌ها را در آورديم به سمت پايين راه افتاديم.
از پله‌ها كه مي‌امديم پايين، بارانه 2 دفعه خورد زمين. (پله‌ها واقعا ليز بودند.)
پاهاي بالاي ديوار به شدت يخ كرده بود. اين بود كه سريع به سمت پايين راه افتاديم. (جوراب پشميها راتوي ماشين جا گذاشته بوديم.)
من اين دفعه براي اينكه، كله پشتي روي دوشم بود، كمتر تونستم سرسره بازي بكنم، و به همين خاطر كمتر هم خوردم زمين.
هلمز به سختي خودش را حفظ كرد كه زمين نخوره. (مثلا يك دفعه كه داشت مي‌خورد زمين پريد كاپشن من را گرفت، البته بگذريم كه خودش مي‌گه مي‌خواستم تو را هم بندازم زمين ... )
اون پايين‌ها كه رسيديم،‌ تازه من يادم افتاد كه اين دفعه ستاره‌شناسي نكرديم،‌هر دفعه اون بالا كلي وقت به آسمان خيره مي‌شديم،‌و از ميان ستاره‌ها دب اكبر، دب اصغر،‌ خوشه پروين، ستاره قطبي و ... را به هم نشان مي‌داديم. كه البته اكثر اوقات بين علما اختلاف مي‌افتاد و كمتر به نتيجه واحدي مي‌رسيديم.
نزديك پاركينگ هم كه رسيديم، متريال رفت و سوغات تبريز را با خودش در آورد و ما همه حسابي از اون سوغاتي خورديم.
با اون سوغاتي من و 3 نفر ديگه دلستر خورديم، و بقيه چايي خوردند. 2 نفر از كسايي كه دلستر خورده بودند چنان دچار سرما و يخ زدگي شدند كه سريع پريدند تو ماشين و تا يك مدت بخاري با دور بالا به اونها نخورد،‌ يخشون آب نشد.

به من كه خيلي خوش گذشت،‌همه بچه‌ها خيلي لطف كردند و هر كدامشون چند دفعه به من تبريك گفتند.
از خواهر شكلاتي هم خيلي ممنون كه براي هديه تولد من، اين همه كيك درست كرده بود. (فكر كنم اين خواهرم،‌ آخرش با اين كار‌هاش من را چاق خواهد كرد. )
تا حالا خيلي مدل تولد ديده بودم،‌ ولي اين با همشون فرق مي‌كرد. به من كه خيلي خوش گذشت. بچه‌ها واقعا ممنون :)

۱ نظر:

فاطمه گفت...

خوندمش