چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۱

سه‌شنبه (2)
وسط هاي مراسم (حدود ساعت 4) با خبر شدم كه يك قرار وبلاگي براي ديدن زهره خلوت تنهايي گذاشتند. به اژدهاي شكلاتي گفتم كه من خيلي دوست دارم زهره را ببينم. هر جور شده برنامه‌ام را جور مي‌كنم كه او را ببينم. Ladyناز‌ هم كه مجتمع بود، گفت منم ميام. ولي نفهميدم چطور شد كه ساعت 6:45 دقيقه بدون خداحافظي رفت. (البته مي‌گفت من را پيدا نكرده، البته حق داشت.)
خلاصه ساعت 7:30 دقيقه بعد از رسوندن يكي از بچه‌ها، با كمال پر‌رويي به يك جور ديگه خبر دادم كه منم دارم مي‌آم.
ساعت 7:45 دقيقه، وقتي از پله‌ها بالا رفتم و بر و بچه‌هاي وبلاگي را ديدم. از خوشحالي ديدن اونها، همه خستگيم در رفت. انگار نه انگار كه من تا اون موقع 14 ساعت بود كه رو پا هستم و دارم مي‌دوم و بعد از اين همه مدت فقط 1 چايي خورده بودم.
راستش انتظار نداشتم اين همه را كنار هم ببينم. واقعا ذوق زده شده بودم. به ترتيب از راست به چپ اينطور به همه سلام كردم.
شرقي، عرايض، گولي، فروغ، شبزده، زهره، دفتر سفيد، آيدا، و نداي بالاي ديوار.
بقيه هم از اينكه يك دفعه 2 تا اژدها را با هم مي‌ديدند، كلي ذوق زده شدند.
خلاصه بعد از مدتي، شبح، بامداد، هم آمدند، همينطور كه تعدادمون زياد مي‌شد اون بالا هم رو به انفجار مي‌رفت.
چند نفر از بچه‌ها به رهبري آيدا پيشنهاد دادند كه بريم برج آرين. به پدرام و تلخون هم خبر بديم، كه خودشون بيان اونجا. داشت نقشه‌اشون مي‌گرفت. حتي ندا رفت پايين و صندليهايي را كه داشتند مي‌فرستادند بالا، پس فرستاد. ولي چون همه‌بچه‌ها عذاب وجدان گرفته بوديم. خيلي راحت نبوديم كه همينطوري بلند بشيم بريم. تو همين صحبت‌ها بوديم كه ميز بغلي ما خالي شد، و ظرف كمتر از چند ثانيه، ميز اونها به اشغال ما در اومد.
چند دقيقه بعد، پدرام و تلخون هم پيداشون شد. هنوز دو دل بوديم كه بريم يا بمونيم، كه 2 تا دختر و پسر ديگه‌اي كه اونجا نشسته بودند هم بي‌خيال صحبتشون شدند و رفتند. بنده‌خدا ها حتي كيك شكلاتي‌شون هم نخوردند. (كه البته شبح زحمت خوردنش را كشيد :) )
ديگه اون بالا كاملا به تصرف ما در اومده بود. و ما كل فضاي بالا را اشغال كرده بوديم. بعد از چند لحظه نظام دوست (سيزيف) هم از راه رسيد. راستش اين آقا خيلي آرام بود. (خيلي) من اصلا انتظار نداشتم كه اين قدر آرام باشه :)
همين كه نشستيم من ياد آن‌سوي مه افتادم وسراغ اون را گرفتم. معلوم شد كه فراموش كردند اون را خبر كنند. اين بود كه زنگ‌ زديم. و آن سوي مه هم لطف كرد، خيلي زود اومد و جمع ما را كاملتر كرد.
دور نشستيم و همه سفارش داديم.
بعضي نكات قابل توجه:
شرقي، معمولا قهوه مي‌خوره
ندا بالاي ديوار هم همينطور
شبح قهوه فرانسه دوست داره.
بامداد دلستر مي‌خوره
در چنين جمعي، تعداد كسايي كه نسكافه مي‌خورند در اكثريت مطلق قرار داره :)
و از همه عجيبتر اينكه گولي هيچي نخورد.!!! (خيلي عجيب بود، كه گولي هيچي نخورد، ... )
زهره هم چون به اونجا آشنا نبود، قهوه مخصوص كافه تاتر سرخه را سفارش داد، كه توي خوردن اون ماند. (به همه ما توصيه كرد كه ديگه همچين اشتباهي نكنيم و قيافه عنوان با حال اون را نخوريم.)
خلاصه بعد از مدتي آرامش بيش از حد اونجا حوصله چند تا از بچه‌ها را سر برد. خلاصه آيدا جانفشاني كرد، و چند ورق از دفترش را كند و به دست ما داد.
ندا و تلخون از يك طرف، و من، شبزده، از سمت ديگه ميز شروع به موشك پراني كرديم.
از همون اول آيدا در مركز هدفها قرار گرفت. اولين موشكي كه من پرتاب كردم با فاصله خيلي كمي از بغل صورت اون رد شد.
البته موشك ندا، كه حاوي يك كامنت براي آيدا بود. مستقيم به پيشوني آيدا خورد.
البته غير از موشك ندا كه به آيدا خورد، چند تا از گلوله‌هاي كاغذي تلخون هم به آيدا خورد. (كه البته هدف تلخون اشخاص ديگه‌‌اي بودند كه غريب به اتفاق اون گلوله‌ها بعد از طي مسافتي، از مسير خود منحرف مي‌شدند و به سمت آيدا مي‌رفتند.)
ديگه اواخر كار اون بالا مثل يك شهر جنگزده شده بود. هر كدام از ميز و صندلي‌ها يك طرف افتاده بود. و ما همچنان به سمت گلوله كاغذي پرت مي‌كرديم. (كم مونده بود، كه كار به جاهاي باريك بكشه، و به جاي گلوله كاغذي چارپايه و ميز و صندلي به سمت هم پرت كنيم.) البته آخرها كلي كاردستي هم درست كرديم. (كشتي، نمكدون و ...)
وسط اين شلوغ و پلوغي مادرم زنگ زد، و سراغ من را گرفت. از من پرسيد تو هنوز زنده‌اي؟! منم گفتم: آره، حالم خوبه :)

خلاصه، بالاخره ملت رضايت دادند و حدود ساعت 9:30 بود كه بلند شديم كه بريم.
1 دفعه همون بالا همه از هم خداحافظي كرديم. بعد 1 دفعه ديگه دم در همه از هم خداحافظي كرديم و ... (اين جريان خداحافظي ما خيلي طولاني بود، تازه ما (من و شبح و ندا و اژدهاي شكلاتي و زهره) زودتر از همه رفتيم و نفهميديم كه اين مراسم تا كي طول كشيد، تا وقتي كه بچه ها در ديد ما بودند، و ما اونها را مي‌ديديم، همه همينجور ايستاده بودند و داشتند از هم خداحافظي مي‌كردند.)
اول قرار بود ندا را همون نزديكها پياده كنيم. ولي تا دم خانه ‌آنها رفتيم. توي راه كلي صحبت كرديم.
اين صحبتها، كلي شناخت ما را نسبت به همه بالا مي‌بره :)
براي من نظرات زهره، طرز فكر شبح خيلي جالب بود.
خلاصه حدود ساعت 11 بود كه من رسيدم خانه. اولش اومدم يكم در مورد اتفات روز بنويسم، ولي هنوز چند خط بيشتر ننوشته بودم كه احساس كردم باطريم ديگه خالي شده و من دارم چرت و پرت مي‌نويسم. اين بود كه بي خيال شدم. و براي اولين بار ظرف ماه گذشته قبل از ساعت 12 رفتم به رخت‌خواب.
پ.ن:
1- واقعا خوشحال شدم كه زهره را ديدم، واقعا خوشحال شدم.
2- هنوز از يكي از بچه‌ها خجالت مي‌كشم، دفعه پيش كه با اون قرار داشتم، حدود 45 دقيقه اون را توي همين كافي شاپ كاشتم. از شانس من اون روز تلفنش همراهش نبود، كه من به اون خبر بدم كه كاري برام پيش اومده و ديرتر مي‌رسم. براي همين خيلي شرمنده اون شدم. بعد از اين همه مدت هنوز،‌از اون خجالت مي‌كشم.
3- يك نفر را كه خيلي دوست داشتم ببينم، بالاخره ديدم. همانطور كه انتظار داشتم. ...
4- اين روز با همه سختي ها و مشكلاتش،‌در نهايت روز خوبي بود.
5- جاي بعضي‌ها خيلي خالي بود.
6- اميدوارم كه اسم هيچ كس را جا نيانداخته باشم.
7-

هیچ نظری موجود نیست: