پنج شنبه
ديشب به من خبر دادند كه امروز بايد توي دو تا جلسه شركت كنم. حالم خيلي خوب نيست. گلوم درد ميكنه، 1 كم هم تب دارم. به يكي از دوستام زنگ ميزنم كه به جاي من توي جلسات شركت كنه، ولي اون ميگه نميتونه توي جلسه اول شركت بكنه ولي قول ميده كه توي جلسه دوم به جاي من شركت بكنه.
ساعت 10:30 خودم را ميرسونم، جلسه با 1 كم تاخير شروع ميشه. من اصلا حوصله صحبت ندارم، ولي آخر سر 1 روضه براي همه ميخونم. توي اين جلسه مثل اينكه همه روزه هستند. تا ساعت 1:30 جلسه طول ميكشه. چون همه جمع هستند، راجع به 1 موضوع ديگه هم صحبت ميكنيم. دوستم هم اواخر اين صحبت ميرسه. اينقدر اين جلسه طولاني شد كه به جلسه بعدي وصل شد.
بعد از جلسه بلافاصله ميريم 1 جاي ديگه و جلسه بعدي را شروع ميكنيم به اين اميد كه زود تمامش كنيم. اواخر جلسه گلوم به شدت درد گرفته، تقريبا بيش از همه صحبت كردم.
اواخر جلسه، از خانه زنگ ميزنند كه سر راه، نوشابه، نان سنگك و لامپ ... بخريم. (براي افطار حدود 90 نفر مهمان داريم.) (هي گفتيم جلسه زود تمام بشه، جلسه تا ساعت 3:20 طول كشيد.)
نوشابه را ميگيرم، ولي صف نانوايي سنگكي خيلي شلوغه، لااقل 1:30 بايد بايستم تا نوبت من بشه، تو صف ميايستم. با بدن داغ و باد سردي كه ميآد. پدرم ميره خانه كه برادرم را بياره جاي من تو صف بگذاره.
حدود نيم ساعت بعد برادرم با پسرخالهام ميآن كه جاي من تو صف بايستند. قرار ميشه كه هر وقت نان گرفتند به من زنگ بزنند كه برم دنبالشون.
ساعت 4:15 ميرسم خانه، همه دارند ميدوند. خاله، زن دايي از صبح اومدند كمك، عصري هم زن عموم با يكي از پسر عموهام آمدند، كمك. خلاصه خانه خيلي شلوغه. تخت من را هم، يكي از پسر خالههام اشغال كرده. ميرم توي اتاق و از حال ميرم. نزديك ساعت 5 از خواب بلند ميشم، يادم ميافته كه بايد برم سراغ برادرم. سريع ميرم دنبال اونها، تازه نان را گرفتند و منتظر من هستند.
از يك ربع به اذان مهمانها شروع ميكنند به آمدن. و هر لحظه تعداشون بيشتر ميشه. با ديدن اونها حالم 1 كم بهتر ميشه.
امشب براي اولين بار اكثر كسايي خيلي دوستشون دارم، و خيلي چيزها از اونها ياد گرفتهام. دور هم جمع شدهاند.
جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر