شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۱

چند روز پيش مطلب يكي از دوستام را در مورد عروسك خواندم.

مطلبش خيلي ساده بود، ولي من را حسابي توي فكر برد.
از من در مورد اين نوشتش نظر خواست.
اولش نمي‌دونستم چي بايد به اون جواب بدم.
تا اينكه توي يكي از اين سخنراني‌ها 1 جرقه توي ذهن من خورد.

نمي‌دونم شما به خدا چطور نگاه مي‌كنيد و رابطه خودتون را با خدا چطور مي‌بينيد.
يكي ممكنه به خودش به عنوان يك عروسك خيمه شب بازي نگاه كنه، كه توسط خدا اين ور، اون ور مي‌شه.
يكي ديگه ممكنه به خدا به عنوان يك موجود ترس آور نگاه كنه، كه از ترس اينكه به جهنم اون نيافته، قربون و صدقه‌اش مي‌ره، عبادتش را مي‌كنه، كاري هم نداره كه چي مي‌گه، طوطي‌وار 1 سري كارها را انجام مي‌ده. فقط دلش خوشه كه به جهنم اون نمي‌ره.
يكي ديگه اصلا خدا را قبول نداره، و مي‌گه همش كشكه.
...
يكي هم ممكنه به خدا به عنوان يك دوست و یاور نگاه كنه، كه هميشه پيشش هست، هر وقت دلش مي‌گيره با اون درد و دل مي‌كنه، مي‌تونه عاشقش بشه، يا از دست اون عصباني بشه و با اون دعوا كنه. خلاصه به خدا به عنوان دوستي نگاه مي‌كنه كه توي همه غمها و شاديهاش اون را همراهي مي‌كنه.
هر كسي از ظن خود، شد يار من

پ.ن.
چقدر سخته كه آدم راجع به اين موضوعات، صحبت كنه، حسابي خسته شدم.

هیچ نظری موجود نیست: