سه شنبه
اول ميخواستم ريز به ريز همه چيز را بنويسم. ولي ديدم اينقدر شلوغه كه ممكنه ياد آوري اون هم خسته كننده باشه. براي همين تصميم گرفتم كه بعضي جاها را تيتر وار بنويسم، و سريع رد بشم.
صبح ساعت 8 جلسه داشتم. (شبش ساعت 3:30 خوابيدم. ساعت 4:30 براي خوردن سحري بيدار شدم. ساعت 5:15 دوباره خوابيدم، ساعت 7:20 از خواب بلند شدم.)
ساعت 9:30 به سمت شركت رفتم.
تا ساعت 4 سر كار.
ساعت 4 به سمت خانه راه افتادم. ترافيك افتضاح بود.
سر راه يكي از بچهها را كه آش درست كرده بود برداشتم.
ساعت 5 به مجتمع رسيدم. خوشبختانه همه چيز به خوبي پيش رفت. به حدود 30 نفر افطاري داديم. من بايد به فكر برنامه بعدي ميبودم. آخرش در حسرت خوردن 1 كاسه آش موندم.
بعد از برنامه، يك سري از بچهها را بردم رسوندم. (تا اونجا كه ماشين جا داشت) يكي از بچهها اصرار داشت كه با 1 تاكسي به خونشون ميرسه، وقتي كه بردمش معلوم شد،كه يا بايد 30 دقيقه سربالايي ميرفته يا بايد دربست ميگرفته، كه به خونشون برسه :)
بعدش هم يك سر رفتم پيش هولمز ...
برادرم يك دفعه به من زنگ زد، كه زود بيا خانه، بابا حالش خوب نيست، بايد اون را ببري دكتر. سريع خودم را ميرسونم خانه، ميبينم كه پدرم اصلا حالش خوب نيست، و مثل بيد ميلرزه، فشارش را ميگيرم،11 روي 6.3 هست. به مامانم ميگم،يكم صبر كنيم حال بابا 1 كم بهتر بشه، فشارش بياد بالا بعد ميبرمش.
تا ساعت 12:20 دنبال درمانگاه،دكتر، دوا،آمپول و ... . خوشبختانه ناراحتي پدرم، فقط يك سرماخوردگي شديد بود و مشكل ديگه نداشت.
جالب بود، رفته بوديم كه پيش دكتر، دكتر از پدرم پرسيد، كه شما شاغل هستيد يا نه، پدرم هم گفت آره كار ميكنم. آخرش كه ميخواستيم بريم. دكتر گفت: صبر كنيد من براي شما گواهي چند روز استراحت هم بنويسم. كه استراحت كنيد. من خندم گرفته بود. بابام گفت خيلي ممنون. گواهي لازم ندارم.
توي ماشين بابام به شدت سردش شده بود و هي ميلرزيد، اين وسط كانال بخاري ماشين من قاطي كرده بود، و خوب داخل ماشين را گرم نميكرد.
2 دفعه، از ميان ايست و بازرسي گذشتيم. بابام با اون حالش، من را نصيحت ميكرد، كه وقتي ميري بيرون، چيزي توي ماشين نگذار، كه 1 موقع اينها الكي به تو گير بدهند و ...
توي درمانگاه صحنههاي بدي ديدم. مثلا اونجا بوديم، كه 1 دفعه، يك نفر با سر خوني،كه يك بچه 5-6 ساله هم بغلش بود، اومد توي درمانگاه، پشت سرش 2 تا بچه 7-8 ساله كه اون ها هم سرشون خوني بود، اومدند تو درمانگاه و سراغ اورژانس را گرفتند. بعدش هم مادرشون سالم اومد. پسره را نشون دادند. (سر پسره خورد شده بود. :( ) ، اونجا كاري از دستشون بر نميامد، براي همين آدرس دادند كه اون را ببرند بيمارستان. (يكي از پرستارها كه از نزديك اون را ديده بود، ميگفت كه پسره ضربه مغزي شده، و خيلي اميدي به اون نيست. :(( )
يك نفر ديگه هم اونجا داد بيداد راه انداخته بود، و ميخواست به زور 1 دكتر با خودش ببره خونشون، آخرش به 110 هم زنگ زد.
توي روز، يكسري از بچههاي دانشگاه شريف را هم ديدم، و تعريف كردند كه چطور شد، كه كتك خوردند. ميگفتند كه دخترهاي بسيجي هم آمده بودند و راه افتادند، اونها هم بد ميزدند.
بعد از اين روز شلوغ، شب تا ساعت 1:30 بيدار بودم. بعدش رفتم زود خوابيدم، چون صبحش ساعت 9، دقيقا اون ور شهر جلسه داشتم.
جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر