صبح جمعه خسته و مونده بلند شدم رفتم خيريه. شب قبلش ساعت 4 بود كه خوابيدم.
حدود ساعت 11:30 بود كه چند تا از بچهها براي كمك توي آشپزخانه اومدند. (حالا آشپزخانه را ساعت 4 به ما تحويل ميدادند.) نميدونم كدام يكي از بچهها به اينها گفته بودند كه ساعت 12 بيان. اين بندهخدا ها هم همه شون بار دومي بود كه ميآمدند براي كمك. همشون هم 1 پا دندونپزشك بودند.
1 كم با هاشون حرف زدم. بعد بردمشون توي مجموعه چرخوندمشون، و در مورد كارهايي كه ما توي اين موسسه انجام ميديم توضيح دادم. به اونها گفتيم براي عصري كه ميخوايم آب هويج بگيريم، بايد هويج پوست بكنيم.
1 دفعه ديديم 10 نفري افتادند به جون هويجها، هر كدام هم يكي از اين دستكشهاي مخصوص جراحي دست كردند، و با دقت، شروع كردند به تمييز كردن هويجها (انگار كه ميخواستند دندون جرم گيري كنند.)
خلاصه همه هويجها را تمييز كردند.
تو آشپزخانه هم همه كاري ميكردند. ته ميكشيدند، ظرف ميشستند و ...
بچههاي خيلي خوب و بي ادعايي بودند. و خيلي با هم هماهنگ و منظم عمل ميكردند. من كه خيلي از اونها خوشم اومد. اميدوارم كه دوستهاي خوبي برام باشند.
روز جمعهاي فكر ميكرديم تعدادمون براي گردوندن رستوران كم باشه، براي همين روز قبلش به 3-4 تا از بچهها گفته بودم كه اگر وقت دارند بيان، اين دوستامون هم گفتند ببينيم چي ميشه. مطمئن نبودم كه بيان، همش نگران بودم كه تعدادمون كم باشه.
روز جمعه كه اومد ديدم، هر كدام از اين بچهها با 2-3 تا از دوستاشون اومدند كمك، اينقدر آدم شده بوديم كه با كلي زحمت. همه را سامان داديم :)
نزديك غروب بود، كه چشممون به جمال يكي از وبلاگ نويسها روشن شد. مثل هميشه خندان. قبلش هم يكي ديگه اومده بود.
3 نفري نشستيم،و تا سفارشمون آماده بشه شروع كرديم به صحبت كردن. اون بنده خدا اينقدر گشنش بود، كه صبر نكرد. سيبزمينيهاي خودمان آماده بشه، تا نشستيم به سيبزمينيهاي كه از قبل مانده بود حمله كرد.
...
خلاصه كلي خنديديم :)
بعد از بازار، 4 نفري رفتيم بيرون، هوا خيلي با حال بود، و همه دوست داشتيم كه توي اون هوا قدم بزنيم. من دوست داشتم بريم پاي كوه قدم بزنيم. ولي غير از من، هيچكس لباس مناسب نداشت. و بقيه يخ كرده بودند. اين بود كه ما از پارك قيطريه سر در آورديم.
حدود 1 ساعتي اونجا قدم زديم. همه مون هوس بچهگي كرده بوديم. دوست داشتيم بريم توي اتاق توپ و خودمون را وسط اون همه توپ ولو كنيم.
1 بچه كوچك اونجا بود، خيلي كيف ميكرد... .
وقتي اومدم خانه، تازه فهميدم كه كارم در اومده، به مادرم گفته بودم كه براي 1 روز توي خيريه آش درست كنه كه بفروشيم. ديدم داره اون همه سبزي را توي آشپزخانه ميشوره. منم با اين كه خسته بودم. اومدم پيشش و توي شستن سبزيها كمكش كردم. (مادر من كلي وسواس داره) 2 تا سبد بزرگ سبزي را هر كدام 4 دفعه شست، كه خاكش كاملا گرفته بشه. (تازه اون قسمت كارش بود كه من ديدم.)
خلاصه بعد هم قابلمه را روي چراغ گاز گذاشتم و ... .
پ.ن.
فكر نميكردم پشت اون قيافه خندان، 1 دل گرفته باشه.
شاد باشيد :)
یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر