یکشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۴

دوستان

چهارشنبه شب
هفته پيش وقتي قرار شد يك قرار بگذاريم تا بچه‌ها دور هم جمع بشوند، اصلا فكر نمي‌كردم اين همه بشيم، بيشتر از اوني كه پيشبيني مي‌كرديم، بچه‌ها بيان.

بعد از مدتها عوض كردن جاي قرار عملي شد، اصلا نمي‌دونستم در اون روز و ساعت شلوغي محل چطور هست. بيشتر بچه‌ها تا حالا نرفته بودند و من هم دفعه دومم بود كه اين رستوران مي‌رفتم. براي همين سعي‌ام رو كردم، كه دير نرسم.
جلو در رستوران مريم، ايرج، كتي، احمدرضا و علي‌رضا ايستاده بودند و مشغول سلام و احوال‌پرسي بوددند. چند لحظه بعد هم فروغ پيداش شد. مريم مثل اينكه به چيزي حساسيت پيدا كرده بود. به شدت سرفه مي‌كرد.
همون جلوي در يكي از بچه‌ها يك اتفاقي رو تعريف كرد كه كلي حال همه گرفته شد. هيچ كاري هم از دستمون بر نمي‌اومد، فقط مي‌تونستيم براشون اظهار اميدواري كنيم كه به نوعي مشكلشون حل بشه. ...
يكي از كارمند‌هاي اونجا خيلي لطف داره، و از اول كه رفتيم اونجا، همش اصرار داشت كه براي ما ميز بچسبونه. :) (نمي‌دونم، ولي خيلي از او خوشم اومد، تو چشم‌هاش سادگي موج مي‌زد.)
نظر ما اين بود كه 2 تا ميز برامون كافي هست، ولي او همش اصرار داشت كه 3 تا ميز رو به هم بچسبونه، آخرش هم، اينقدر تعدادمون زياد شد كه او بتونه 3 تا ميز رو به هم بچسبونه.
يكم كه گذشت سميرا و بابك اومدند. هيچكدوم رو قبلا نمي‌شناختم، گر چه قيافه يكشون خيلي برام آشنا بود، بعدا كه محلشون رو گفت: فهميدم كه يك زمان بچه محل بوديم. ...
بعد هم رضا اومد، خسته و مونده، مثل كسايي مي‌موند كه كوه كنده، به نظرم خيلي همت به خرج داده بود كه اون شب اومد. بعد از او هم مامك و پدرام آمدند.
آخراي وقت هم يوسف لنگ لنگان اومد. ظاهرا روز قبلش ناجور زمين خورده بود. ...

فقط رويا و جمشيد نتونستند بيان كه يك جورهايي دليلشون موجه بود. جمشيد ايران نبود، رويا هم مادرش به شدت مريض بود. (آرزو مي‌كنم كه حالش زودتر خوب بشه، خاله مادرم همينطوري بود مادرم اينها پيش يك دكتر بردنش كه به او رژيم خاص غذايي داد، و الان حال خاله مادرم خيلي بهتر هست...)
جاي بهار و مهران و ديگراني كه نبودند هم خالي بود. ...

براي اولين بار يك جا رفتيم، كه هر چقدر خواستيم نشستيم. و كسي به ما نگفت كه چرا اينقدر نشستيد. آخر سر هم، همه از ترس اينكه فردا خواب بمونيم و نتونيم بريم سر كار بلند شديم و رفتيم خونه‌هامون.
داشت يادم مي‌رفت، من هم هديه تولد گرفتم. :X :) (دستت درد نكنه، ممنون :) )

5شنبه
2 هفته پيش يكي از دوستاي قديمم به من گفت كه براي اين شب جمعه اگر مي‌توني بيا با چند تا ديگه از بچه‌ها بريم قم و جمكران. چهارشنبه صبح هم دوباره به من زنگ زد كه ببينه براي فردا شب من مي‌تونم بيام يا نه، منم چون كار خاصي نداشتم و از طرفي خيلي وقت بود كه بچه‌ها رو نديده بودم، گفتم مي‌آم. مشكلي ندارم.
(برنامه اين بود كه حدود ساعت 6-7 بعدازظهر بريم و ساعت 1-2 نيمه شب هم دوباره برگرديم.)
چهارشنبه بعدازظهر يكي از دوستام كه هفته ديگه داره مي‌ره كانادا به من زنگ زد و گفت از اونجا كه محمد هم داره مي‌ره كانادا، براي 5 شنبه شب يك گودباي پارتي گرفتيم، دوستاي مشتركمون رو همه رو گفتيم. تو هم بيا. گفتم ببينم چي‌مي‌شه يك قراري از قبل گذاشتم اگر شد حتما مي‌آم.

اصلا نمي‌دونستم چي‌كار كنم، اگر شما جاي من بوديد چي‌كار مي‌كرديد؟! :)

بعد از كلي بالا و پايين كردن و جنگ با خودم، بالاخره تصميم گرفتم كه همنطور كه به دوستام قول داده بودم برم قم، البته تصميم گرفتم خودم هم ماشين ببرم، و اگر شد زودتر برگردم تا بچه‌ها رو ببينم.
براي نماز مغرب و عشا قم بوديم. بعد از نماز اومديم بيرون و يك كم خرما و چايي خورديم و بعد دوباره رفتيم حرم.
براي اولين بار بود كه قسمت توسعه يافته حرم رو مي‌ديدم. كلي وقت، محو معماري آنجا بودم، به نظرم خيلي خوش ساخت و با عظمت بود. يك لوستر خيلي بزرگ از وسطش آويزون بود. پيش خودم حساب مي‌كردم اگر خدايي نكرده يك وقت از اون بالا، پايين بيافته چه اتفاقي مي‌افته و ... .
خداييش پول كه باشه، چه كارها كه نمي‌شه كرد. :)
قم مثل هميشه شلوغ بود، توي پاركينگ رودخونه و كنارش، ملت هرجاي خالي كه پيدا كرده بودند، فرش يا گليم انداخته بودند و نشسته بودند. همچين بساط پهن كرده بودند كه انگار رفتند پيكنيك، در يكي از بهترين و خوش‌ آب و هواترين نقاط، تو همون فضاي تاريك كنار هم نشسته بودند و گاهي يك عده رو مي‌ديدي كه تو همون فضا دارند از هم عكس مي‌گيرند.
حدود ساعت 10:30 بود كه از بچه‌ها جدا شدم، اونها رفتند كه به بقيه كارهاشون برسند و من با يكي ديگه از بچه‌ها راهي تهران شديم.
تهران هميشه شلوغ هست، حتي ساعت 11:30-12 شب!! شب و روز اين شهر اصلا تفاوت نمي‌كنه. دوستم رو بردم ميدون نوبنياد، بعد از اون هم رفتم خونه محمد، كه بچه‌ها اونجا جمع شده بودند.
حدود ساعت 12:15 بود كه رسيدم.
به آخر برنامه رسيده بودم، بچه‌ها يواش يواش مي‌خواستند برند، 15-20 دقيقه بعد كه بچه‌ها رفتند با نازنين شروع به جمع كردن ظرفها كرديم و همه رو گذاشتيم توي ماشين ظرفشويي، بعد محمد يك ورق بزرگ نقاشي آورد كه روي اون هر كدوم از دوستاش يك نقاشي كشيده بودند و زيرش اسمشون رو نوشته بودند. يك جعبه مدادرنگي جلو ما گذاشت و گفت شماها هم هر كدوم يك چيزي بكشيد. برام خيلي سخت بود كه بعد از سالها چيزي بكشم، اصلا نمي‌دونستم مي‌تونم شكلي رو بكشم يا نه! آخرش يك هواپيما و يك گل كشيدم. ...
بعدش تا ظرفها شسته بشه 3 تايي نشستيم و يكم گپ زديم و چايي خورديم.
ساعت 2 كه مي‌رفتم خونه، هوا بي نظير بود، نم‌نم باروني كه مي‌اومد به همه چيز يك تازگي و خنكي لذت بخشي مي‌داد.
خوشحال بودم كه تونستم هم بدقولي نكنم و هم بچه‌ها رو ببينم. :)

پ.ن.
در اين 1-2 هفته خيلي از دوستام خواهند رفت!!!

هیچ نظری موجود نیست: