سه‌شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۴

تصادف

پريشب پدر و ماردم با برادرهام از سفر برگشتند، يكي از ساكهاشون اشتباهي رفته بود توي ماشين عموم، رسيدم خونه به من گفتند: كه برم ساك رو بگيرم.
هوس كردم با ماشين بابام برم خونه عموم، دم دور برگردون نمايشگاه، چند تا ماشين ايستاده بودند. من هم پشت سر اونها ايستادم، كه يك دفعه يك پژو 405 از پشت خورد به ماشين. خوشبختانه ماشين بابام طوريش نشد، ابرويي زير چراغش رفت تو، و گلگير هم يك تكوني خورد، ولي ماشين پسره ناجور خسارت خورد.
تا ساعت 12 شب الاف شدم، تا كروكي گرفتم. به ماشين پسره، صبح يكي زده بود، و پسره كارت بيمه اون يكي رو گرفته بود. و كارت بيمه خودش رو داده بود به پسره. تا كارت بيمه پسره اومد و ... پليس گشت رفت يك دور بزنه بياد. 2-3 ساعتي الاف بودم. تو اين فاصله پدر و مادر پسره هم اومدند. تقريبا 2 ساعتي هم با پدر پسره گپ زدم. بعد هم دست از پا درازتر اومدم خونه. كلي خدا رو شكر كردم كه هيچ اتفاقي برام نيافتاد و ماشين هم چيزيش نشده. (اينقدر خسارتش كم بود كه اگر ماشين خودم بود. همون اول كار رضايت مي‌دادم و مي‌اومدم خونه.)

سه‌شنبه هفته پيش با يك سري از بر و بچه‌هاي خيريه، رفتيم جاده فشم شام بخوريم. 2 تا از بچه‌ها براي تعطيلات از خارج اومده بودند. بهانه‌اي بود براي ديدن آنها. چقدر زود زمان مي‌گذره، انگار همين ديروز بود كه از او خداحافظي مي‌كردم و به او مي‌گفتم: كه چشم به هم بزني، باز همديگر رو مي‌بينيم.
با اين بچه‌ها همه چيز خوبه، فقط يك ايراد داره، اون هم اينكه تنها كسي تو گروه هستم، كه همه به من مي‌گويند، آقاي ... . اون هم شايد به خاطر اين باشه كه آخرين بازمانده از موسسين گروه هستم كه هنوز توي گروه موندم. امسال دهمين سال تاسيس گروه هست. تصميم گرفتم توي سالگرد تاسيس گروه، كنار بكشم. :) چندين بار گروه تا آستانه تعطيلي رفت، ولي خب خيلي پر رو بازي در آورديم و نگذاشتيم. يك دفعه‌اش كه بچه‌ها با مجتمع اختلاف پيدا كرده بودند، و تصميم گرفتند كه ديگه نيان، نزديك 4-5 ماه، هر هفته مي‌رفتم و توي اتاق‌مون مي‌نشستم و كار مي‌كردم. با گروه‌هاي ديگه صحبت مي‌كردم و ...
بعد كه بچه‌ها اومدند، يكي از پسر عموهام گفت: رها، تو مثل كسي مي‌موني كه يك پرچم رو دست گرفتي و در هر شرايطي مي‌خواي اون رو برافراشته نگه داري. خداييش بعد از اون يكي از پسرعمو‌هام هميشه بود، تا اينكه پارسال ازدواج كرد.
موقع برگشت: يكي از بچه‌ها با من كل انداخت، منم پام رو گذاشتم روي گاز، انگار نه انگار كه طرف زانتيا داره،‌ چند تا لايي كشيدم و جاشون گذاشتم. هاشم نزديك ميدون نوبنياد به من رسيد، تو آينه مي‌ديدمش، چندجا خيلي بد لايي كشيد، اين آخر مسير هم فكر كنم، 170-180 تايي سرعت داشت تا به من رسيد، مي‌خواستم ادامه بدم كه يك لحظه نسترن رو ديدم، كه سفيد شده بود. بي‌خيال شدم.
ميدون نوبنياد، ايستاديم كه از هم خداحافظي كنيم. تا پياده شدم، مرضيه پياده شد و فحش رو كشيد به من، كه آقاي ... از شما ديگه انتظار نداشتم، اين چه طرز رانندگي هست و ... خنديدم، و گفتم من كه خوب مي‌رفتم. بعد 5 دقيقه‌اي از همشون معذرت‌خواهي مي‌كردم. بچه‌هايي كه تو ماشين هاشم بودند، همه مثل گچ سفيد شده بودند.

...

هیچ نظری موجود نیست: