یکشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۴

مهماني

مهماني
خدابيامرزه مادربزرگم رو، تا زماني كه زنده بود، هر چند وقت يكبار مهموني مي‌گرفت و همه رو خونش جمع مي‌كرد. همه با بچه‌ها و نوه‌هاشون خونش جمع مي‌شدند. تو حياط يك سفره بزرگ مي‌انداختند و همه دور هم مي‌نشستيم و غذا مي‌خورديم. و بعدش اگر شانس مي‌آورديم، شب خونش مي‌مونديم و او برامون قصه مي‌گفت.
فصل پاييز كه مي‌شد، همه خونش مي‌رفتيم تا از 2 تا درخت خرمالو كه تو حياطش بود، خرمالو بچينيم. يادش بخير چقدر روز شماري مي‌كردم تا وقت چيدن خرمالو برسه، تا به بهانه چيدن خرمالو از درخت‌ها بالا برم. :)
بعد از فوت مادربزرگم تقريبا هر سال يكي از عموها، همين برنامه رو دنبال مي‌كرد و همه رو خونش دعوت مي‌كرد. البته توي اين چند سال اخير، برگذاري اين برنامه يك مقدار سخت شده. كلاً يكم سن عمو‌ها و زن‌عموها بالا رفته و هم تعداد افراد فاميل خيلي زياد شده. مثلا خود ما آخرين بار 3 سال پيش، همه رو دعوت كرديم. الان تقريبا 1 سال هست كه مي‌خوايم همه رو دعوت كنيم، ولي خب هر بار به يك دليل عقب مي‌افتاد. براي مادرم يكم سخت بود. تا اينكه 1 ماه پيش يكي از عموهام، مادربزرگم رو خواب ديد. كه يك پولي به عموم داده و گفته بره براي مهموني خونه ما خريد كنه. بعد از اون خواب عموم به پدرم گفت يا شما مهماني بگير يا من مهموني مي‌دم. از اونجا كه مادرم چند وقت بود كه مي‌خواست يك مهموني بگيره و 2-3 تا از پسرعموهام رو پاگشا كنه، قرار شد كه مهموني خونه ما باشه.

به هر كدام از دوستام مي‌گفتم كه قرار هست كه حدود 100 نفر مهمون خونه ما بياد. چشمش برق مي‌زد و مي‌گفت:‌ رها خبري هست؟!‌ خلاصه همه دوستام حسابي گير دادند. :)
بعد هم كه روز مهموني رسيد تقريبا كل فاميل گير دادند. حتي ملوك خانم كه براي كمك مادرم اومده بود، تهديد كرد، به شرطي دفعه ديگه براي كمك مي‌آد. كه مهموني براي دامادي من يا برادرم باشه! :)

براي من خيلي كيف داره كه همه فاميل رو كنار هم ببينم. همه عمو‌ها، دايي‌ها، خاله و عمه‌ها. بعلاوه بچه‌ها و نوه‌هاشون. پريشب همه رو يك طرف مهمان‌خونه جمع كردم و يك عكس دست جمعي گرفتم.
ياد مادربزرگم افتادم. مادربزرگم، 2-3 ماه قبل از مرگش، يك روز كه پيشش رفته بودم. به من گفت:‌ رها، با اينكه از عكس خوشم نمي‌آد، ولي دوست دارم يك روز حياط رو فرش كني و با تمام كسايي كه به من محرم هستند بيان و با همه‌شون يك عكس دست جمعي بگيرم. با اينكه اونموقع به شدت به فكرش بودم، ولي نشد كه 200-300 نفر آدم رو جمع كنم. و هميشه افسوس مي‌خورم، كه خيلي جدي دنبال اين قضيه رو نگرفتم.

بعد از مهموني، مادرم به من گفت: موندم كه تو چي‌كار مي‌كني كه اينقدر همه هوات رو دارند. (بعدا فهميدم كه ناراحتي مادرم از اين هست كه تو مهموني حتي زن پسر عموم‌هام هم كلي تعريفم رو كردند.) مادرم از اينكه تا حالا زن نگرفتم و اينكه حاضر نمي‌شم خواستگاري برم. خيلي از دستم شكار هست و ...

ديشب بعد از مدتها، رفتم ديدن دوست جون كوچولو. بازم خنده‌هاي او و شادي هاي كودكانه‌اش. ظاهرا دوستم هرجا مهماني مي‌ره، اين دوست كوچولو ما به نوعي اسم‌ما رو تو مهموني ياد مي‌كنه. و تقريبا همه فاميلشون مي‌دونند كه دوست كوچولو يك عمو‌ رها داره.
اين بار دوست كوچولو سراغ مادرم رو مي‌گرفت. مي‌خواست بدونه كه چه شكلي هست. خونمون چطوري هست و ... خيلي سوال مي‌كنه و ما هم سعي مي‌كنيم با حوصله به سوال‌هاي او جواب بديم. :)
موقع خداحافظي، با اون لهجه خوشگلش مثل اين چند بار آخر گفت: عمو رها، فردا هم بيا، باشه؟! :)

پ.ن.
پريروز كه رفتم براي مهموني يخ بخرم. كلي به يخ فروشِ حسودي كردم. كه بدون اينكه فكرش مشغول باشه داره يخش رو مي‌فروشه. اي كاش مي‌شد كه منم از 7 دولت آزاد مي‌شدم.

هیچ نظری موجود نیست: