سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۴

دوست كوچولو

ديدن دوست جون كوچولو، بعد از يك روز خسته كننده، خيلي خوب بود.
قرار بود كه براي شام برم خونشون، منتها كارم تو شركت خيلي طول كشيد براي همين به دوستم گفتم كه براي شام منتظر من نباشند.
تقريبا ساعت 10:30 شب بود كه رسيدم خونه دوستم.
تازگي وقتي مي رم خونه دوستم، ديگه دوست جون كوچولو به ما وقت صحبت كردن نمي ده، همچين كه شروع مي كردم به صحبت كردن با دوستم، يكي از اسباب بازي هاي جديدش رو برام مي آورد كه با هم بازي كنيم.
با زبان شيرينش توضيح مي داد كه كدام ماشين هاش رو خراب كرده. عكسهاي مسافرتشون رو آورد و با اون زبانش كلي برام توضيح داد كه كجا رفتند.
ساعت 11:30 مي خواستم بيام خونه. اولش گفت اشكال نداره. بعد به مامانش گفت: ماما ميمه (ميوه) بيار! خلاصه اينقدر گفت: كه مادرش از خدا خواسته ظرف ميوه رو آورد. آخه خودش خيلي ميوه نمي خوره، و حداقل به اين هوا ميوه مي خورد. كنار دستم نشست و تا آخر ظرف همراهيم كرد. (توت فرنگي و زردآلو )
از اونجايي كه اين دوست جون كوجولو ما شير نخورده بود. گفتم براي من شير هم بياورند. اولش به من مي گفت: عمو شير نخور. ولي وقتي ديد من و باباش مي خوايم شير بخوريم، اونهم با اكراه كنار ما نشست و يك نصف ليوان شير خورد.
شب موقع رفتن، مامانش به من مي گفت: اين وروجك با اين سنش، هر كاري رو حاضر هست انجام بده تا تو يكم بيشتر پيشش بموني.
موقع رفتن هم با همون زبون شيرينش به من گفت: عمو فردا بيا.
خلاصه بعد از يك روز پرتنش و خسته كننده اي، ديدن همچين دوستي باعث مي شه كه آدم همه خستگي هاش از تنش در بره. :)

هیچ نظری موجود نیست: