دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۴

پرواز

پرواز
بچه كه بودم عاشق پرواز كردن بودم. توي تمام دوران دبستان آرزوم اين بود كه يك خلبان بشوم.
وقتي به راهنمايي رسيدم، بازم تو همين افكار بودم، منتها ديگه هر هواپيمايي رو هم نمي‌پسنديدم. عشقم خلباني هواپيماي شكاري بود، ميون اونها هم از همه بيشتر خلباني هواپيما F14 رو دوست داشتم. از وقتي مجله ماشين خريدم، آرزو داشتن يك هواپيما شخصي هم به آرزو‌هاي قبليم اضافه شد. تو كل اين سالها، فقط 2 دفعه يادم مي‌آد كه پول بابت نرم افزار بازي داده باشم.
اولين بار وقتي كلاس سوم دبيرستان بودم. برنامه سيمولاتور f19‌ رو به قيمت 100 تومان خريدم. سال اول دانشكده هم‌، سيمولاتور F117‌ رو 200 تومان خريدم، (كه براي خريد اين بازي با 4 تا از دوستام شريك شدم، كه سهم هركدوم 40 تومان بيشتر نشد. :) )

هفته پيش از 3 شنبه تا جمعه رامسر بودم، يك جورهايي با اينكه همه چيز بر وفق مرادم نبود، ولي خيلي خوش گذشت و تجربيات جالبي براي من داشت.

بهترين و زيباترين لحظه‌اش، تجربه پرواز، با يك هواپيما فوق سبك بود، كه فقط 2 نفر مي‌توانستند سوار هواپيما بشوند،
هواپيما اينقدر سريع و نرم از زمين بلند شد، كه من باورم نمي‌شد. مثل يك پر كاه از زمين بلند شديم. پرواز برفراز دريا و ديدن منظره شهر از بالا واقعا ديدني بود. :) همش ناراحتم كه چرا يك دور ديگه سوار نشدم. براي اولين بار با تمام وجود پرواز رو حس كردم.
به محض اينكه پام به زمين رسيد ياد يكي از همكارهام تو شركت افتادم. همش دوست داشتم كه هر چه زودتر برگردم و با دوستم در مورد پرواز صحبت كنم. :) قبلا يك دفعه اين دوستم در مورد پرواز صحبت كرده بود، ولي تا وقتي كه از زمين بلند نشدم، لذتي كه بيان مي‌كرد رو حس نكرده بودم. :)
قبل پرواز، وقتي به دوستم گفتم كه مي‌خوام پرواز كنم، با تعجب من رو نگاه كرد و بعد با تعجب به من گفت: ببين من كاري ندارم، ولي اول از همه ببين كه چتر نجات به تو مي‌دهند يا نه. بعد تصميم بگير كه پرواز كني. :)
هواپيماش چتر نجات نداشت، (اگر هم داشت، قابل استفاده نبود. :) ) خلاصه تو مدت پرواز، دوست‌هام از جاشون حتي يك قدم هم تكون نخوردند، و به من زل زده بودند. منم از اون بالا از هر چيزي كه به چشمم مي‌اومد عكس مي‌گرفتم. (گر چه بيشتر عكس‌هام خراب شد :( )
شبش نتونستم جلو خودم رو نگه دارم و براي همكارم Sms زدم، قافل از اينكه دوستم هم ياد شكمش افتاده بود و سفارش گردوييش رو به من داده بود. :) خلاصه بخاطر كيفيت موبايل‌ها در شمال، با 2-3 ساعت تاخير، هر كدوم SMS اون يكي رو گرفتيم، در حالي كه پيش خودمون مي‌گفتيم: اين جواب، ‌چه ربطي به SMs من داشت.؟!! البته عاقبت اينكه 2 نفر كه به ياد هم باشند همينه ديگه! :)

جواهرده هم خيلي قشنگ بود، كلي حال داد. حركت در ميون ابر و مه واقعا چسبيد. همچنين جنگلهاي 2000 و خوردن ماهي تازه تازه. :) (تا حالا اين همه ماهي يك جا نديده بودم. :) )

كنار اين همه خوبي و خوشي، چيزي كه ناراحتم ميكرد، دوستم بود. چند سال پيش همين دوستم بود كه يك دفعه اومد به من گفت: رها، اگر خواستي ازدواج كني، دقت لازم رو بكن. و حتما قبلش براي مشورت پيش من بيا. هم او بود كه به من گفت: كه به ظاهر زندگي خيلي از بچه‌ها نگاه نكنم و ...
صحبتهاي خيلي جالبي زد كه بالاخره يك روز، اينجا مي‌نويسم. ولي مهمترين صحبتش به من اين بود كه قدر دوران مجردي خودم رو بدونم. و اينكه يك زماني خيلي از آدمها به اين مي‌رسند تنها بايد ازدواج كنند، ازدواج مي‌كنند كه زندگي بهتري داشته باشند.
ولي بعد از مدتي كه از ازدواجشون مي‌گذره، مي‌بينند كه وضعشون بهتر نشده كه هيچ، حالا مجبورند زندگيشون رو تحمل كنند و ادامه دهند ...
خلاصه اگر تو مسافرت صحبت روز اول دوستم رو جدي گرفته بودم، و بعد برخورد كرده بودم،‌ مطمئنن تو اين سفر اين همه به من خوش نمي‌گذشت. :)

هیچ نظری موجود نیست: