یکشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۳

هر شب فوتبال
منم كه از فوتبال بدم نمي‌آد، هر شب مي‌شينم تا آخر بازي رو نگاه مي‌كنم. فعلا فوتبال‌ها حرف نداره،‌ اول اسپانيا حذف شد بعد ايتاليا و آلمان، بعد هم انگليس و فرانسه. جام عجيب و غريبي شده. بعد از فوتبال هم كه مي‌آم تا 4 خط بنويسم،‌ شروع مي‌كنم به خميازه كشيدن. خلاصه تنبليم اوت مي‌كنه و نمي‌گذاره كه چيزي بنويسم. (البته فكر كنم، يكم هم به خاطر دارويي هست كه مصرف مي‌كنم.) بگذريم.

هفته پيش بعد از مدتها(سالها) يك جفت كفش خريدم. البته تو اين 2-3 سال اخير چندتا كتوني به من رسيده. پدرم 2 جفت كفش از دوبي براي برادر كوچيكم آورد، منتها اندازه من دراومدند.
يك جفت هم خودم خريدم ... منتها كفش معمولي نخريدم.
فرداي روزي كه كفش رو خريدم، درست چند ساعت قبل از اينكه كفش جديدم رو بپوشم. كف كفشم كنده شد!!! انگار كفشم، فهميده بود كه براش هوو آوردم، اونهم اينجوري ناراحتي خودش رو به من اعلام كرد.

5 شنبه بعداظهر يك كار فوري برام پيش اومده بود. مي‌خواستم خيلي سريع به كارم برسم، ديدم بنزين ندارم، داشتم مي‌رفتم بنزين بزنم كه درست 100 متري پمپ بنزين ماشينم خاموش شد!

و اما مسئله اصلي كه مدتها صداش رو در نياوردم.
5 شنبه، نامزدي پسرعموم بود. الان يكي، دوماهي هست كه خبر دارم. تقريبا جز اولين نفرهايي بودم كه خبردار شدم. وقتي شنيدم واقعا خوشحال شدم. وقتي كه گفت: داماد كي شده، يك لحظه جا خوردم. دنيا واقعا خيلي كوچك هست. ...
اين پسر عموم رو خيلي دوست دارم. تو اين چند وقت اخير، هميشه پشت سرم بوده. خيلي كم پرسيده كه چرا ناراحتم. تو شركت هر وقت كه ناراحت بودم و يا براي انجام كاري حوصله نداشتم. مي‌اومد كمكم و نمي‌گذاشت كاري بمونه. جز معدود كسايي بود كه هيچوقت پشتم رو خالي نكرد. و هميشه خيالم از طرف او راحت بود. هميشه مثل يك دوست خوب براي من بوده. ...
غير از اينها، تو اين سالها بهترين سپر دفاعي براي من بود. هر وقت كه كسي به من حرفي مي‌زد، سريع مي‌گفتم: پسرعموم جلوتر از من هست.
حالا ديگه هيچ كس جلوي من نيست. و همه دارند به من فشار مي‌آرند. خوبه كه تو اين وضعيت، باز هم مي‌تونم به همه لبخند بزنم. :)
يك اتفاق جالب ديگه هم افتاده، ظاهرا يكي من رو با يك نفر ديگه ديده. براي همين كلي حرف پشت سر من هست. مادرم مي‌گه: رها، هر كي هست بگو تا بريم،‌ صحبت كنيم. ... منم مي‌خندم و مي‌گم: من خودم خبر ندارم، اگر شما مي‌شناسيدش بريد با او صحبت كنيد، به مادرم مي‌گم من اينقدر با آدمها مختلف مي‌گردم، كه واقعا نمي‌دونم منظورتون كي هست!...

همه اين حرفها رو زدم كه بگم، كه يك جورهايي واقعا تنها شدم. مجبورم به چيزهايي فكر كنم، كه قبلا اصلا به اونها فكر نمي‌كردم. مي‌دونم كه به زودي تو كارم گشايشي پيش مي‌آد. :)

جمعه با 2-3 تا از دوستام رفتم بيرون. ظهر كه با اونها قرار گذاشتم، اصلا يادم نبود كه شبش، تو خيريه برنامه داريم. با دوستام رفتيم بيرون، چرخيدم و شام خورديم، منتها همش حواسم به خيريه بود. حدود ساعت 10:45 بود كه از بچه‌ها خداحافظي كردم. ديدم اينجوري نمي‌شه، گفتم: حداقل برم تو جمع‌آوري وسايل كمك كنم. وقتي رسيدم، تازه برنامه تموم شده بود. با بچه‌هايي كه بودند شروع به جمع آوري وسايل كرديم.
ساعت 12:30-12:45 شب بود كه رسيدم خونه. بابام چپ چپ نگام مي‌كرد، انگار اصلا به من نيومده كه زود برم خونه. :)

پ.ن.
1- اول برنامه، همچين كه پسر عموم اومد تو، ديديم گل به سينه‌اش نزده. يكي ديگه از پسر عموهام گفت: كه چرا اينجوري اومدي و گل نداري و ... خلاصه اون وسط بهترين فكري كه به نظرمون رسيد، اين بود كه بدون اينكه خيلي جلب توجه بكنيم به دسته گلها دست برد بزنيم. خلاصه يكسري گل سفيد كنيدم و بعد بهترينش رو با سوزن وصل كرديم. تازه چند تا يكدكي هم داشتيم. تا آخر برنامه همچين كه مي‌ديديم گل پژمرده شده، مي‌رفتيم و عوضش مي‌كرديم. :)

2- يك هفته پيش يكي از بچه‌ها مي‌خواست بره سربازي، براي همين با شركت تصفيه كرد و با همه يك خداحافظي گرمي كرد كه نگو، ‌به من كه رسيد به اون خنديدم، و فقط گفتم خداحافظ. ناراحت شد و گفت: چرا اينجوري خداحافظي مي‌كني، بازم به اون خنديدم و گفتم: من چشم آب نمي‌خوره كه تو فعلا از اين شركت بري، فعلا همين جا هستي!
امروز برگشت شركت، ظاهرا پادگانشون جا نداشته. براشون 2 ماه جز خدمت حساب كردند، منتها به اونها گفتند بريد و 2 ماه ديگه برگرديد. اين پسره هم برگشت شركت. امروز به من گير داده بود كه تو از كجا مي‌دونستي كه من به شركت برمي‌گردم!!! خواهشن 2 ماه ديگه هم همينجوري خداحافظي كن و ... خلاصه مثل اينكه باورش شده بود كه خبري هست. :)) امروز كلي تو دلم خنديدم.

3- همه اينها رو گفتم، اينم بگم كه امروز واقعا تو امتحان زبانم گند زدم. :)

هیچ نظری موجود نیست: