ديشب باز از كنسرت سر در آوردم. منتها اين دفعه كنسرت كلاسيك بود. فردا شب هم يك سري از بچهها دارند ميگند كه بيا با هم بريم كنسرت. خلاصه اگر فردا شب هم برم كنسرت. برنامه اين هفته من اينجوري ميشه، 3 شب كلاس زبان،3 شب كنسرت.
(مهمترين فرق كنسرت اول و دوم كه اين هفته رفتم اين بود كه، تو كنسرت اول جيغ هم ميزدي كسي نگات نميكرد،منتها تو كنسرت دوم، همچين كه يك نفر در گوشي صحبت ميكرد، يك دفعه چند رديف سرشون رو برميگردوندند و به اون نگاه نگاه ميكردند.)
برنامه ديشب، در اصل يكسري كار دانشگاهي بود، كه از دوره باروك شروع شد و تا دوره معاصر ادامه پيدا كرد.
بعضي از كارها خيلي خوب بود. از قبل دوستم به من گفته بود كه اين برنامه حدود 1 ساعت طول ميكشه. ولي عملا اين برنامه بيش از 3 ساعت طول كشيد.
بين كساني كه ميآمدند. يك پسر بود كه نابينا بود. پسر خيلي خوب پيانو ميزد. خيلي خوشم اومد. بعدا از يكي از دوستام شنيدم كه طرف دانشجو هست. وسط برنامه دوستم گفت كه تو چرا ما رو مهمون نميكني؟! گفتم: اشكالي نداره، يك بهانه پيدا ميكنيم و امشب شام مهمونتون ميكنم. خلاصه يكم فكر كردم، و بعد از يكم پيشنهاد كردن، قرار بر اين شد كه به بهانه اينكه او و همسرش امشب اونجا بودند، اونها رو مهمون كنم. شام رو خريديم و رفتيم خونه اونها، تا هم شام بخوريم،هم بازي فوتبال بين آلمان و هلند رو ببينيم. حدود ساعت 2 بود كه رسيدم خونه.
پريشب بالاخره برنامهام جور شد كه برم خونه دوستم. بعد از امتحان زبانم، زنگ زد كه رها من خونه هستم، ميتوني بياي.
اين دوستم رو زياد نميبينم، ولي هر دفعه كه ميبينم كلي حال ميكنم. حس خوبي به من ميده. تو چشمهاش خيلي چيزها رو ميشه ديد. ....
شايد به همين خاطر هست كه تغييرات اون رو خوب حس ميكنم. شايد اگر هر روز ميديدمش اينجوري تغييرات او رو حس نميكردم. احساس ميكنم كه يواش يواش صحبتها و موضوعاتي هم كه داريم در موردش با هم صحبت ميكنيم تغيير ميكنه.
يكي از دوستام ديروز بعد از 40 روز از آلمان برگشت.
همش از آرمشي و سكوتي كه هست تعريف ميكنه. ميگه تو اين مدت فقط 2 دفعه صداي بوق ماشين شنيده.
از اتوبانهاش كلي تعريف كرد. ميگه اگر 110-120 بري انگار كه داري مثل لاك پشت حركت ميكني، سرعت 170-180 تقريبا يك سرعت معمولي رو به بالا هست. بعضي از تو جلو ميزنند. ميگفت خيلي اتفاق ميافته كه تو داري با اين سرعت ميري، يك ماشين با سرعت 240-250 مثل برق از بغلت رد ميشه. ميگفت يك دفعه 170-180 ميرفتيم كه 2 تا موتور مثل برق از بغل ما رد شدند.
ميگفت: تو اين مدت يك تصادف هم نديدم.
...
خلاصه از وقتي اومده از خاطرات اونجا تعريف ميكنه، شايد بعدا يك چيزهايي بنويسم. :)
پ.ن.
تو كنسرت راك كه با دوستام رفتم، 2 رديف اونور تر از من، يك پيرمرد 70-80 ساله نشسته بود. وسط برنامه 1-2 بار او رو نگاه كردم، سرش و گردنش رو مثل جوونهاي 20-30 ساله با موسيقي راك تكون ميداد. خيلي با حال بود. كلي از پيرمرده خوشم اومد :)
پنجشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر