شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵

آخر هفته شلوغ

آخر هفته شلوغ
پنج شنبه رو، با يك دعواي 15-16 دقيقه‌اي در ساعت 8:38 دقيقه صبح شروع كردم.
يكي از پيمانكارهايي كه شركت ما ناظرشون هست، قرار بود كه از قبل عيد برنامه زمانبندي كارهاي باقي‌مانده‌اشون را براي ما بفرستند، هر دفعه يك برنامه مي‌فرستند كه پر از اشتباه هست. يك دفعه هم بلند شدم رفتم كارگاه و 1.5 ساعت توضيح دادم كه چه برنامه‌اي مي‌خوايم. حالا بعد از گذشت 2 ماه. يك چيزي فرستادند كه به درد لاي جرز ديوار هم نمي‌خوره!!! باور كنيد، اگر تو گوش ... خونده بودم، بيشتر مي‌فهميد. بگذريم.

بعدش رفتم شركت، به يكسري كارهاي خودم رسيدم. بعد از چند روز بالاخره برنامه‌اي كه نوشته بودم درست شد و جواب داد. :)
بعد از اون رفتم شركت پدرم كه مشكل برنامه حسابداريشون رو حل كنم.
بعد رفتم پيش علي كه يكي از كامپيوترهاي شركت مشكل داره رو بدم درست كنند. تو همين بين يكي از دوستام يك مقدار پول نقد خواست. (ساعت 1:30 پنج شنبه كه همه بانكها تعطيل هستند.) خوشبختانه اين قسمتش به راحتي جور شد.
بعدش قرار با دختري و رفتن براي ناهار، ساعت 3:30 قرار بود جلسه داشته باشيم. كه اين جلسه تقريبا لغو شد! ساعت 3:45 رفتم خيريه، يكي از برنامه‌هاشون مشكل خورده بود كه مشكل اون رو حل كردم.
بچه‌ها به جاي جلسه همه تو غرفه خيريه تو نمايشگاه كتاب جمع‌اند.
ساعت 4:15 نمايشگاه كتاب، بهتر از اين نمي‌تونستم جاي پارك پيدا كنم.
تا حدود ساعت 6:30 نمايشگاه هستم. با بچه‌ها در مورد كارهايي كه بايد انجام بشه صحبت مي‌كنيم، احتمال زياد بايد يك تغييراتي در سازمان گروه انجام بگيره، همه از وضع فعلي ناراضي هستيم.
تو نمايشگاه يك از بچه‌ها رو با قيافه خسته و خندان مي‌بينم، انگار كه كوه كنده، به او مي‌گم اگر كوه بياد، دفعه ديگه اينقدر خسته نخواهد شد.
ساعت 7:15 بعد از رسوندن يكي از بچه‌ها مي‌رم خونه.
ساعت 8:00 به سمت خانه دختر عمه‌جان، چهلم شوهر عمه‌ام هست، بزرگراه همت طبق معمول هميشه، به شدت شلوغ هست. بعد از مراسم ساعت 11:22 شب، همه رو دم خونه پياده مي‌كنم و حركت به سمت خونه دوست جون كوچولو، بچه‌هاي دانشكده همه شام اونجا بودند. منم دعوت بودم منتها به خاطر مراسم چهلم عذرخواهي كرده بودم. 15-20 دقيقه بين بچه‌ها و بعد حركت به سمت خانه!
ساعت 12:20 شب خانه مي‌رسم.

صبح جمعه ساعت 6:30 از خواب بيدار مي‌شم. حمام مي‌رم، بعد برادر كوچيكم رو مي‌برم اونور شهر مي‌رسونم. (براي جمعه كلاس براشون گذاشتند.)
ساعت 7:50 خانه هستم. 10-20 دقيقه‌اي دراز مي‌كشم. مادرم اصرار داره كه منم همراهشون بهشت زهرا برم. بعد از برنامه ديشب، براي صبح جمعه‌ام، سر خاك شوهر عمه‌ام قرار گذاشتند.

بعد از مراسم، يك سر مي‌ريم، سر خاك داييم. بعد از سالها قطعه اونها دوباره داره شكل مي‌گيره. توي اين سالها، فقط 1-2 سال اول اونجا به شدت زيبا بود. سال 1358 بعد از انقلاب قطعه اونها ديدني بود. با اون كه اونجا خاكي بود، ولي بالا سر هر قبر لاله‌هاي سرخ كاشته بودند. مادرم اينها هم كلي خوشحال بودند، كه بعد از چند سال بالاخره محل دفن داييم رو فهميده بودند.
طي سال 58 خيلي به اونجا رسيدند. تمام اون قطعه رو خيابون بندي كردند. بالاي هر قبر يك كاج كاشتند. و ما در حالي عيد 59 اونجا رفتيم كه اون قطعه مثل بهشت برين شده بود.
اما يك دفعه همه چيز از سال 60 عوض شد. يك شبه كمپرسور آوردند و تمام سنگ قبرها رو خراب كردند. يادمه چندين سري، سنگ قبرها عوض شد، ولي بعد از حداكثر چندماه دوباره همون وضع قبل پيش مي‌اومد. در اون قطعه فقط خار و خاشاك بود و بس. هر دفعه كه مي‌رفتيم بايد مواظب مي‌بوديم كه خاري تو دستمون نره، بعد از سال 70 يك مقدار وضعيت بهتر شد. ...

وقتي سرخاك داييم رفتيم، مشخص بود كه يكي قبل از ما اونجا بوده و قبر داييم رو با آب شسته بود. به مامانم با تعجب گفتم كه كي ممكنه صبحي اومده باشه اينجا، مادرم گفت: احتمالا يكي از دوستاشون اينجا بوده. مامانم دنبال يك چيز مي‌گشت كه روي اون بشينه، رفتم از پشت ماشين يك چيزي آوردم كه زمين بندازيم و مادرم روي اون بشينه، مادرم تو اين مدت چشمش افتاده بود به يك قبري، و وقتي رسيدم داستان اون رو برام تعريف كرد. كه فلاني جز فدايي‌ها بوده، ساواك به سختي تونسته اون رو بگيره، 7 تا خونه فرار كرده بود و بالاخره مهماتش تمام مي‌شه كه توسط ساواك شهيد مي‌شه. مامانم مي‌گفت: براي اينكه بهتر بجنگه توي يكي از خونه‌ها چادر يك زني رو مي‌گيره و دور كمرش مي‌بنده و فشنگهاش رو توي اون ميگذاره، بعد بابت اون چادر هر چي پول داشته مي‌ده به اون زنه!
نمي‌دونم چي‌شد كه يك دفعه بغض گلوم رو گرفت، براي اينكه مادرم اشكم رو نبينه، راه افتادم به سمت انتهاي قطعه، اون 4 تا قبر آخر هم خيس بودند. بدجوري خودم رو كنترل مي‌كردم كه اشك نريزم، ولي دست خودم نبود. اشك‌ها خودشون مي‌اومدند.
برگشتم بالا، اين دفعه رفتم سمت قبرهايي كه يك پير زن داشت اونها رو مي‌شست. و روي اونها گل تازه پرپر مي‌كرد. پيرزن خميده‌اي بود، به نظرم 75-80 سالي سن داشت. تك و تنها اومده بود بهشت زهرا، خيلي دوست داشتم، بدونم كه پيرژن، مادر كي هست. رفتم جلو كه يك فاتحه بخونم. بغلم نشست و شروع كرد از پسرش گفتن و اينكه اون چطور شهيد شده. مي‌گفت: پسرش 2 روز قبل از اينكه شهيد بشه، به مادرش گفته بوده كه يكوقت بعد از مرگش ناراحت نباشه و گريه نكنه، چون همه جوان‌هاي ايران پسرش هستند. و اون مادر چند دفعه پشت هم گفت: كه تو هم مثل پسر من مي‌موني.
همچين بغض گلوم رو گرفته بود كه نمي‌تونستم حرف بزنم. فقط چند تا جمله تونستم بگم كه دايي من هم شهيد شده و قبرش همين نزديكي‌ها هست. گريه امانم نمي‌داد. بلند شدم رفتم پيش مادرم.
براي مادرم جريان رو گفتم و محل قبرها رو نشون دادم. مادرم گفت: اونها هم جز فدايي‌ها هستند. و اعدام شدند، همچين كه اسم پسره رو گفتم، مادرم گفت: كه پسره معروف هست. و رفت جلو با مادرش صحبت كرد. پيرزن خيلي خوشحال شد، كلي چيزي براي مادرم تعريف كرد. مي‌گفت: هر وقت كه دلش مي‌گيره، تنها راه مي‌افته مي‌آد بهشت زهرا، سر خاك بچه‌هاش. مي‌گفت: هفته قبلش كه مي‌خواسته بياد، يكي كيف پولش رو زده، يك مقدار از راه رو هم پياده اومده، ولي ديده نمي‌تونه بياد، و برگشته بود به خونش و اين هفته اومده بود، سر خاك پسرش.
از بهشت زهرا بر مي‌گرديم در حالي كه يك حس خاصي در وجودم حس مي‌كنم. ...
حدود ساعت 11:30 مي‌رسيم خونه، زنگ مي‌زنم به علي، از 1-2 شب قبل، به ليلا قول دادم كه توي جمع كردن پايان نامه‌اش كمكش كنم. اين كار تا ساعت 5:30 بعد از ظهر طول مي‌كشه!
بچه‌اشون رو تازه واكسن زده‌اند و او هم بي‌هوا يك دفعه مي‌زنه زير گريه. علي و مادر ليلا بچه‌داري مي‌كنند تا ما بتونيم يكم كار رو ببريم جلو! با اين حال هر دفعه كه بچه گريه مي‌كنه، ليلا دل تو دلش نيست، و ناخودآگاه از جاش مي‌پره.

حدود ساعت 7 مي‌رسم خونه. به تنها چيزي كه فكر مي‌كنم خواب هست. و اتفاقاتي كه توي بهشت زهرا براي من افتاد!

هیچ نظری موجود نیست: