دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۵

نگار

4 سالي بود كه نگار رو نديده بودم.
يعني از وقتي كه رفت آمريكا.
توي اين 4 سال يكبار به خاطر زلزله بم، ايران اومده بود، ولي اون موقع اينقدر همه درگير بوديم كه نشد ببينمش.
5 شنبه رفتم دم خونه پسر عموم تا يك بسته به او بدم، موقع برگشت طبق معمول همت، روي پلهاي فجر شلوغ بود. من هم انداختم توي مدرس، ميدان آرژانتين، خيابان وليعصر، يوسف آباد ...
وقتي از جلو بي بي توي يوسف آباد رد مي شدم، چشمم افتاد به 2 تا دختر كه داشتند مي رفتند توي شيريني فروشي، يكيشون خيلي شبيه نگار بود. 2 تا بوق زدم، بلكه دخترها برگردند و ببينم تشخيصم درست بوده يا نه؟! متوجه بوق من نشدند و رفتند توي مغازه.
منم سريع ماشين رو پارك كردم و پريدم توي مغازه. صداش كردم، خودش بود. يك لحظه با تعجب هم ديگه رو نگاه كرديم، هيچكدوم انتظار ديدن ديگري رو نداشتيم. من رو به دوستش و پدرش معرفي كرد. براي تعطيلات عيد تهران آمده بود.
يكم حال و احوالش رو پرسيدم و اينكه از بچه ها خبري داره يا نه. از روزبه پرسيدم.
به من گفت كه خيلي تغيير كرده و به همه چيز جهاني نگاه مي كنه. و به نگار گفته كه يكم بايد فرهنگ مهاجرت بخونه!!!
همون چند دقيقه كلي حالم بهتر شد. ياد گذشته ها افتادم.
جريانات كوي دانشگاه. اون موقع، او داشت براي كنكور مي خوند و دوست داشت بدونه چه خبر هست.
يكشنبه اش با من و روزبه اومد. يادمه كه من و روزبه اون روز نصف جون شديم. انگار نه انگار كه اونجا بزن بزن هست. كله اش رو مي انداخت پايين و يك دفعه مي ديدي وسط انصار داره راه ميره!!!
ياد كلاسهاي مركز گفتگوي تمدنها كه با هم مي رفتيم. ياد جمع 4 نفرمون افتادم، و اينكه ديگه خيلي وقته كه هر كدوم يك طرف دنيا هستيم و ديگه با هم جمع نيستيم. ديگه روزبه و هومن منتظر پياده شدن نگار نيستند، تا بتونند اون چيزهايي كه تو گلوشون گير كرده بگويند و ...

پ.ن.
1- نمي دونم دفعه ديگه كي و كجا مي بينمش، ولي اميدوارم كه بازم ببينمش :)
2- به نظر شما احتمال همچين برخوردي چقدر مي تونه باشه؟!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

بابا رها جان! تو کجا رها شدی آخه؟