پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۵

امشب داشتم فكر مي‌كردم كه چقدر زمان براي من سريع داره مي‌گذره خيلي سريع. اين چند سال اخير براي من اينطور شده‌ها، به يك سري از اتفاقات كه فكر مي‌كنم، انگار همين ديروز بود كه برام اتفاق افتاده. تو اين سالها تجربيات جالبي رو ياد گرفتم.

چند وقتي هست كه حالم خيلي تعريف نداره. مرگ و مير دور و برم زياد شده. به شدت نگران حال مادرم هستم. ديشب حالش بد شد.
دوستايي كه اومده بودند ايران دارند برمي‌گردند. كاوه، سميرا، نازنين. خيلي دوست داشتم كه با نازنين و كاوه بشينم يكم صحبت كنم. ولي نشد. زمان به شدت مي‌گذرد...
شبي كه نازنين مي‌رفت، اصلا حالم خوب نبود. نمي‌دونم چرا حس خوبي نداشتم.
روزي كه مريم گفت مي‌خواد بره هم. حالم گرفته شد. اصلا انتظار نداشتم. نمي‌دونم چرا‌:)
اميدوارم كه موفق باشه.
...

هیچ نظری موجود نیست: