پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۱

اين گرما عجب آدم راخسته مي‌كنه
از همه با حالتر نزديك ظهر بود، از بس تو فكر بودم،‌اصلا نفهميدم كه هوا چقدر گرم هست،‌فقط وقتي فهميدم كه مي‌خواستم در پاركينگ را باز كنم. تازه اون موقع بود، كه فهمديم، انگار هوا خيلي گرمه.
عصري هم با پدرم و برادرم رفتيم خريد، وقتي گفتند، بريم من خيلي سريع قبول كردم، پيش خودم فكر مي‌كردم با ماشين پدرم، مي‌ريم بيرون. ولي همچين كه مي‌خواستم كفش بپوشم، پدرم گفت كليد ماشينت را برداشتي، منم كه كليد را تو دكور گذاشته بودم، رفتم و اون را برداشتم.
نمي‌دونيد 2:30 رانندگي، تو اين گرماي يعدازظهري، اونهم تو شلوغترين نقاط تهران چقدر كيف داره. بعد از حدود 2 ساعت كه همه گرما خورديم، تازه ساعت 9 بود، كه يادم افتاد ماشين كولر هم داره، و مي‌تونم كولر ماشين را هم روشن كنم.
ساعت 10:30، مي‌خواستم بيام رو خط، ديدم خيلي خسته‌ام،گفتم 1 نيم ساعتي بخوابم، بعد بيام رو خط،‌ وقتي بلند شدم ديدم همه‌جا تاريكه و ساعت 2:30 بعدازنيمه شب هست. وقتي اومدم، رو خط انگار همه خوابيده بودند. بعد از مدتها 1 دل سير بلاگ خوندم.
راستي مثل اينكه Pinkfloydish بلاگش را پاك كرده. نمي‌دونم چرا اين كار احمقانه را كرده. من واقعا نمي‌دونم چطور دلش اومده، تمام نوشته‌هاي اين چند وقتش را پاك كنه. واقعا كه آدم .... است.

هیچ نظری موجود نیست: