امروز بعد از ظهر، همش تو اين فكر بودم كه بيام در مورد مسابقات امروز بنويسم. در اين مورد كه باز حساب همه تو شركت به هم ريخته، و وضعيت 1 گروه ديگه هم نامعلوم شد. در اين مورد بنويسم كه وضعم خيلي هم بد نيست. و فعلا مكان چهارم را تو شركت دارم. در مورد عصري بنويسم كه چطور همه سرگيجه گرفته بوديم كه چطور پيشبينيمون را اصلاح كنيم و ...
ولي بعد از ظهر كه اومدم رو خط، و با يكي از بچهها كه صحبت كردم، همچين حالم گرفته شد، كه نگو.
نميدونم چرا ما از مردم آزاري خوشمون مياد، چرا همه ما نميتونيم مثل يك اركست منظم با هم كار كنيم،و هر كس ساز خودش را ، به موقع به صدا در بياره، تا بتونيم همه با هم يك صداي خيلي خوب را در بياريم.
چرا ما نميتونيم هم ديگه را تحمل كنيم و هي به هم حسودي ميكنيم. و مثل جاهاي ديگه به جاي اينكه هواي يك ديگر را داشته باشيم، دائم زيرآب يك ديگه را ميزنيم.
امروز پيش خودم يك اركستر بزرگ را در نظر گرفته بودم كه رهبر اركست هودر هست. خورشيدخانم، پينك فلوديش، ندا، خانمگل، و ... يك سمت سالن نشستند وساز ميزنند، اسبآتش، زهرا اژدهاي شكلاتي، عصيان، و ... طرف ديگه سالن نشستند و آنها نوبت خودشان ساز ميزنند. پدرام، تلخون، رضاعلي، سزيف، و .... سمت ديگه. خلاصه همه كسايي كه دارند بلاگ مينويسند، 1 جاي اين سالن نشستند و دارند كار خودشون را انجام ميدهند.
اگر اين هم آدم كه با هم ساز ميزنند، بتوانند 1 آهنگ قشنگ هم در بيارند چي ميشه
حالا همه اين فكرها، تو خانه دوستم، تو كلم آمد.
ديروز روز تولدش بود، و خانوادهاش حسابي اون را سورپريزش كردند. (البته من هم جا خوردم، اصلا يادم نبود.) خلاصه اينكه من اينقدر تو فكر بودم، كه فقط يك جا نشسته بودم و تو عالم خودم سير ميكردم. آخر سر كه ميخواستم برم، به من گفت، تا كيك تولد من را نخوري نميزارم بري. اين شد كه توفيق اجباري پيدا كردم و كيك تولد خوشمزه اون را خوردم. (جاي همتون خالي)
یکشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر