امروز هيجان در شركت ما موج ميزد، اكثر بچهها سوئد و اسپانيا را برده بودند بالا، صبح كه سوئد باخت، حال همه گرفته شد.
امروز عصر دوباره كلي تو فكر بودم، دوباره ميخوام در يكجا تغييري ايجاد كنم. مشكل اصلي كار اين هست، كه فكر ميكنم، براي انجام اين كار هم تنهام، و فعلا دارم با خودم كلنجار ميرم، كه تنهايي ميتونم اين همه بار را تحمل كنم يا نه. حدود ساعت6:30 بود كه هولمز زنگ زد، شركتمون و پرسيد، ميري كوه يا نه؟
منم كه از ظهر نقشه رفتن به كوه را كشيده بودم، گفتم: احتمالا.
هولمز كه اومد شركت، حدود نيم ساعتي، معطلش كردم كه 1 سري كارام را انجام بدم، بعد راه افتاديم به سمت كوه.
هولمز خيلي گشنش بود، برا همين سر راه 1 جا شيرقهوه با كيك گرفتيم خورديم.
اون بالا كه رسيديم،خيلي شلوغ بود، جالب بود، كه اكثر كسايي كه اومده بودند، خيلي اتو كشيده، و آرايش كرده اومده بودند، انگار اون بالا قراره پارتي برگزار بشه و همه اونها اونجا دعوت دارند. 1 سري دختر كه كفش پاشنه بلند پوشيده بودند،اومده بودند، من واقعا نميدونم كه اينها چطوري تو كوه راه ميرند؟!.
من هر دفعه كه ميام اينجا، پيش خودم ميگم، اينها واقعا اومدند كه قدم بزنند، يا اومدند، خودشون را نشون ملت بدند؟!
يكسري كه همچين 7 رنگ خودشون را آرايش كردند كه نگو
رفتن به صحبت كردن بين من و هولمز گذشت، ولي برگشتن تقريبا 1 كلمه هم حرف نزديم، و من بيشتر تو عالم خودم سير ميكردم، و فقط هر چند وقت 1 بار پشت سرم را نگاه ميكردم، كه هولمز هنوز پشت سرم هست يا نه؟
تازه وقتي رسيدم دم ماشين فهميدم، كه سرعتم خيلي زياد بوده، و به همين خاطر هولمز از من عقب ميمونده.
برگشتن هم به خاطر يادآوري هولمز كه يك دختر زودتر از من از پمپ بنزين بيرون زده، وبه نظر ميرسه دست فرمانش خوب هست، رفتم تو مد، رانندگي سريع، ولايي كشيدن.
حتي وفتي كه از مسيرم از دختره جدا شد، هم اين وضعيت ادامه داشت، تا نزديكيهاي خانه هولمز، اونجا ها بود كه تازه متوجه شدم، طبق معمول به خاطر حركت گهوارهاي ماشين من، هولمز خوابش برده.
یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر