امشب حال پدرم خوب نبود،
مادرم گفت بيا، سرنگ را آماده كن،
منم رفتم دستم را شستم و كلي الكل زدم و ... اومدم خيلي حرفهاي، سر آمپولها را شكوندم و سرنگ را پر كردم،(حالا مادر، پدرم و برادرم كنار ايستاده بودند و كلي تشويقم ميكردند.) در مرحله آخر، اومدم هواي توي سرنگ را بگيرم، كه يك دفعه دسته سرنگ در رفت، و تمام مايع ريخت روي دستم، لباسم و سيني. تا 5 دقيقه هم من ميخنديدم، هم بقيه.
بعد از كلي خنده، ديدم براي حفظ آبرو، بهتره كه بيخيال بشم و زود اومدم بيرون و كار را دادم دست اوستا ...
به نظر شما اين درسته، حالا من يك دفعه اومدم از اين كمكها بكنم، حالا بايد همون يك دفعه، سرنگ خراب باشه >:)
(ياد كارتون مورچه و مورچهخوار افتادم، يك جايي مورچهخوار سر ميخوره، ميره وسط خيابان، همون لحظه يك اتوبوس از روي مورچهخوار رد ميشه. بعد از اين صحنه
مورچهخوار سرش را بلند ميكنه و ميگه،: اين اتوبوس جهانگردي، فقط سالي يكبار از اين جاده عبور ميكنه، حالا بايد اين يك بار درست همين الان باشه؟! )
سهشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر