پنج شنبه،
بعد از مدتها، كه قرارمون را بالا و پايين كرديم، بالاخره فرصتي پيش اومد كه چند تا از بچهها بيان و موسسه خيريه را كه من، بعضي وقتها اونجا كمك ميكنم را ببينند. فكر ميكنم كه از محيط اونجا خوششون اومد.
خيلي دوست داشتم، كه چند نفر ديگه هم ميآمدند، چند نفر را فراموش كردم دعوت كنم، چند نفر هم طبق معمول سرشون شلوغ بود و نميتوانستند توي اون ساعت بيان. بعضي از دوستام هم حتي وقت نكردند جواب من را بدهند. اميدوارم كه كارهاشون به خوبي انجام بشه، و در آينده فرصت بيشتري پيدا كنند.
بعد از اينكه با بچهها، از موسسه ديدن كرديم. بچهها 20 دقيقهاي منتظر شدند كه كار من تمام بشه. (توي اين فاصله متريال 2 تا از بچهها را كه كار داشتند، برد و تا يك جايي رسوند.) با بچهها تصميم گرفتيم كه بريم فيلم كلاهقرمزي و سروناز را ببينيم. آن سوي مه ميگفت كه اين فيلم را فرهنگسراي ابن سينا نشان ميده. چون نزديك بود، تصميم گرفتيم كه با 1 ماشين بريم اونجا. رسيديم جلو فرهنگسرا، با يك صف روبهرو شديم،كه معلوم بود براي سانس آخر شب هم بيط گير ما نميآد.
خلاصه اومديم ماشينهامون را برداشتيم و تصميم گرفتيم چند گروه بشيم.
هلمز و متريال با 1 ماشين راه افتادند به سمت مدرسه قديمشون كه بعدا به ما ملحق بشوند، من و آن سوي مه و بارانه هم با 2 تا ماشين، رفتيم به سمت سينما كانون، حدود ساعت 4:20 بود كه اونجا رسيديم، جلو سينما هيچ خبري نبود، گفتند كه تا ساعت 5:15 بليط نميفروشيم.
اين بود كه تصميم گرفتيم بريم يك كافي شاپ و اونجا بشينيم. رفتيم كافي شاپ آناناس
توي كافي شاپ بازم، يكي از بچهها لطف كرد، و به من كادو تولد داد. (خيلي خيلي ممنون :) ) حدود 5:15 بود كه 2 تا از بچهها رفتند كه توي صف بليط بايستند، منم منتظر هلمز و متريال شدم.(چيپس و پنير من هنوز تمام نشده بود.)
حدود ساعت 6 بود كه با هلمز و متريال رفتيم جلو سينما. آن سوي مه و بارانه، با تعجب خبر دادند كه بليط تمام شده. (راستش من هم جا خوردم.)
تصميم گرفتيم كه بريم سينما فلسطين، ماشينها را پارك كرديم و اين دفعه با يك ماشين راه افتاديم به طرف اون سينما، نزديكيهاي ميدان فاطمي بود كه تونستيم تلفن سينما فلسطين را بگيريم. كه مسئولش به ما خبر داد كه بليطهاي امشب همگي فروش رفته و ديگه براي امروز بليطس ندارند.
از اونجا كه ميخواستيم حتما اين فيلم را ببينيم. راه افتاديم به سمت سينما گلريز. همچين كه رسيديم جلو سينما هلمز پريد پايين و رفت توي صف چند صد نفره اون ايستاد.
هنوز 200-100 نفري جلو هلمز بودند كه بليط اين سينما هم تمام شد.
ديگه از ديدن فيلم نا اميد شده بوديم. اين بود كه تصميم گرفتيم، حالا كه سينما نرفتيم، بريم حداقل يك جا شام بخوريم. اين بود كه سر از رستوران پاشا در آورديم. جاي خيلي آرامي بود. و كلي حرف زديم. شايد اگر يك عده منتظر نبودند كه ميز خالي بشه و بيان تو، چند ساعتي اونجا مينشستيم و به گپمون ادامه ميداديم.
پ.ن.
5 شنبهاي متريال جبران گذشته را كرد، و با تاخيرش، حساب قبلي من را بطور كامل پاك كرد.
شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر