سه‌شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۱

امروز بعد از ظهر خيابانها خيلي شلوغ بود، يكم دير به جلسه هيئت مديره رسيدم.
صورت جلسه هفته قبل را داشتند مي‌خواندند، كه من به آخرش رسيدم. صورت جلسه را امضا كرديم و رفتيم دنبال بحث اين هفته.
صحبت سر سود دهي شد و اينكه چرا فروش ما اينقدر پايين هست.
مدير شركت براي ما توضيح داد، كه شركتهاي ديگه، چطور از رانت استفاده مي‌كنند و دارند سود مي‌كنند.

مي‌گفت ديگه به طور كامل قبح رشوه ريخته، يك زماني بود، كه طرف مي‌آمد يك پولي مي‌گرفت و مي‌رفت. ولي الان هر كاري و هركسي نرخي داره. طرف مي‌گه مي‌خواي همچين كاري بكني، صد هزارتومان بده،‌تا درستش كنم. اسمش هم عوض شده، طرف مي‌گه بيا با هم كار كنيم، من برات مجوز مي‌گيرم،‌كه اينقدر فلان جنس را با قيمت دولتي بگيري،‌منتها سهم من پانصد هزار تومان هست و ...
اين كارهاي كوچيكش هست، بعضي از كارها هست كه تا چندصد ميليون تومان مي‌گيرند تا كارت را راه بياندازند.
حالا نه كه فكر كنيد همه اين پولهايي كه مي‌گيرند براي اين است كه يك كار غيرقانوني براتون انجام بدهند، خيلي وقتها پول مي‌گيرند كه كاري كه وظيفه‌اشون هست را برات انجام بدهند. ...
خلاصه با اين كه حوصله نداشتم، جلسه نزديك 2.5 ساعت طول كشيد. جلسه كه تمام شد، تازه بعدش رفتم مغازه دوستم، كه يك چيزي به اون بدم. شب مهمان داشت، و ماشينش را هم نياورده بود. صبر كردم كارش تمام شد، كه بعدش ببرم برسونمش. توي راه صحبت مشروب، كونياك، ويسكي و ... اين‌ها شد كه چطور مي‌آد، قيمتش چنده و ... يكم هم در اين مورد با من بحث كردند كه چرا مي‌گيم بايد بخوري. و ...
توي راه خيلي گيج بودم،‌2-3 بار نزديك بود، كه به ماشين بغلي بزنم. 2 بار هم مسير را اشتباه رفتم. 1 بار هم مجبور شد بايستم و فكر كنم كه از چه راهي برم بهتره. كاري كه تا به حال سابقه نداشته براي من. همش تو فكر دوستم و خانمش بودم. هنوز برام قابل هضم نيست كه اين 2 نفر با هم اختلاف پيدا كردند. ...
پ.ن.
بادم رفت بگم، 5 تا كتاب ديگه هم گرفتم، كه به مجموع كتابهاي زير تختم اضافه شدند.

هیچ نظری موجود نیست: