از اتوبوس پياده شدم.
داشتم پياده ميرفتم به سمت شركت. هنوز تو فكر اون خانواده بودم.
يك پيرمرد كور از سمت روبه رو، به سمت من ميآمد.
پيرمرد، با ني خودش يك آهنگ خيلي غمناك ميزد. خيلي غمناك. انگار كه همه مشكلات عالم روي سرش خراب شده. ناخودآگاه دستم رفت توي جيبم و هر چي پول خرد داشتم، دادم به اون. و سريع از اون دور شدم.تا مدت زيادي، صداي پيرمرد را ميشنيدم كه داره از من تشكر ميكنه.
خيلي دلم سوخت. يك لحظه تو ذهنم گذشت كه برگردم و بازم كمك كنم.
ولي ديگه عقلم اين اجازه را نداد.
خيلي وقت بود كه توي خيابان به كسي كمك نكرده بودم. شايد به خاطر اينكه واقعا نميدونم طرف محتاجه يا داره فيلم بازي ميكنه.
ولي نميدونم چرا آهنگ ني اين پيرمرده اينقدر به دلم نشست. دوست دارم كه بازم اون آهنگ را بشنوم.
پ.ن.
بچه كه بودم يك كتاب داستان داشتم كه در مورد يك چوپان بود كه ني ميزد.
توي اون شهر شاهي هم زندگي ميكرد، كه ميگفت همه چيز متعلق به من هست.
از اونجا كه شاه اون داستان ميخواست همه چيز مال اون باشه، و نميتوانست بر صداي ني اون چوپان حكومت كنه، دستور داد اون چوپان را كشتند و ني اون را آتش زدند. ....
...
نميدونم چرا ياد اين داستان افتادم. بايد برم توي كتابهام بگردم و اون كتاب را پيدا كنم. كتاب را كه پيدا كردم حتما داستانش را اينجا مينويسم.
اون كتاب را شايد 22-21 سال پيش، مادرم برام خواند، وقتي هم كه خواندن ياد گرفتم، جزء اولين كتابهايي بود كه خودم خواندم.
سهشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر