یکشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۰

مجبور شدم كه خاطرات روز جمعه را دوباره بنويسم.
آخر نفهميدم برا چي تمام حروف قاطي پاطي شده بود.
جمعه بعد از حدود 10 ماه عموم را ديدم، حالش نسبتا خوب بود.
جالب بود، با اينكه اين همه سختي كشيده، ولي هنوز به راهي كه مي رود، اطمينان دارد و هنوز به اصلاحات اعتقاد داره.

بعداز ظهر با دوستام رفتيم سينما، بعد از اون هم جم شديم رفتيم يك كافي شب. جاتون خالي كلي خوش گذشت. ولي آخرش موقع بيرون اومدن از كافي شاب، چند تا بچه به ما گير دادند كه بايد از ما فال بخرين، اين اتفاق كلي من را تو فكر برد، كه واقعا براي اين بچه ها چه مي شه كرد، و طبق معمول براي اون جوابي پيدا نكردم.

هیچ نظری موجود نیست: