سه‌شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۰

ديشب از زور خستگي خوابم برد.
ميخواستم كلي چيزي بنويسم. ديروز روز خسته كننده اي بود. از اين جلسه در مي آمددم مي رفتم تويك جلسه ديگه و بايد كلي حرف بي سر و ته كه بايد مي شنيدم و براي اينكه خودم را از تنگ و تا نياندازم،خودم هم بايد اظهار نظر مي كردم.

هیچ نظری موجود نیست: