جمعه شب سينما 4 فيلم بينوايان را پخش كرد. منم فكر كنم براي 7-8 بار نشستم، و اين فيلم را نگاه كردم. واقعا قشنگ بود. من چند جاي اين داستان را خيلي دوست دارم . يكي اونجا كه كشيش به ژان والژان پناه ميده و وقتي ژان والژان دزدي مي كنه و قاشق ها را مي دزده ، و اون مامورها ميگيرنش، و ميارندش به كليسا، كشيش مي گه كه من خودم اون قاشقهاي نقره را به اون دادم، و تازه ايشان اين شمعدانها را هم جا گذاشته و مي ره شمهادانها را هم به اون مي ده.
يكي ديگه اونجايي كه ژان وال ژان با هر سختي كه هست خودش را به دادگاه مي رسونه و اعتراف مي كنه ژان والژان واقعي همان شهردار آقاي مادلن هست.
ديگه اونجا كه به فانتين قول مي ده، و با هر مشكلي كه هست به قولش وفا مي كنه.
(جاهاي جالب ديگه هم داره ولي من اين2-3 جاي فيل را بيشتر از بقيه جاهاي فيلم دوست دارم.(
چند جاي دردناك هم داره،
يكي همون اول كه بخاطر دزديدن يك قرص نان 19 سال به زندان مي ره، يكي ديگه اونجا كه فانتين به خاطر دخترش مجبور مي شه حتي دندوناش رو هم بفروشه،
و ...
و اين وسط از همه بيشتر من از خانواده تنارديه بدم اومد، خيلي ادم گندي بود.
الان كه اين رو مي نويسم، هوس كردم يك بار ديگه برم كتابش را بخونم. خيلي داستان شيريني داره.
سهشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۰
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر