بازم طبق معمول، 2-3 روز عقب افتادم بايد اتفاقات چند روز گذشته را بنويسم .
3 شنبه رفتم، دنبال آماده كردن ماشين.
فكر كنم اين دفعه، ديگه بعد از 2-3 سال كه مي خواستيم اون رو رد كنيم، حتما ردش كنيم بره، منكه از اين ماشين خاطرات خيلي خوبي دارم، مي دونيد تازگي تعداد ماشين ها تو پاركينگ يكم بالا رفته، هر دفعه كه يكي از اونها را بخوايم برداريم، بايد چند تا ماشين را تكون بديم. كه اون ماشين در بياد. (وظيفه اين جلو عقب كردن ها همش با من هست)
يادش بخير، يك دفعه اون اوايلي كه گواهينامه گرفته بودم، رفتم چندتا از دوستام را تو شهرك آپادانا برسونم. موقع برگشتن پام را تا آخر روي گاز گذاشتم و وارد بزرگراه شيخ فضل ا... شدم، يك وانت سيمرغ جلوم حركت مي كرد، و نميگذاشت من از خط سبقت رد بشم (جلو ديدم هم گرفته بود)، من هم پام رو گذاشتم رو گاز و يك هو فرمون دادم سمت راست، چشمتون روز بد نبينه، يك دفعه ديدم يك ميني بوس روي پل محمدعلي جناح ايستاده، و داره مسافر پياده مي كنه، حالا حساب كنيد كه سرعت من به 110 تا رسيده و فاصله من با ميني بوس فقط 30-40 متر بود.
در اون لحظه فقط پام را گذاشتم رو ترمز و فرمان را دادم به سمت چپ، چرخهاي ماشين قفل شد، و من اومدم به سمت گاردريل وسط، دوباره فرمون را گردوندم و دوباره اومدم به سمت راست، از اينجا به بعد من همين طوري فرمان رو مي چرخوندم و ماشين هم براي خودش وسط بزرگراه مي چرخيد. ماشين درست 30 سانتي متري لبه پل بغل گاردريل ايستاد، تمام ماشين ها تو بزرگراه ايستاده بودند. منظره جالبي بود، وسط بزرگراه به خاطر جاي چرخهاي ماشين، يك ستاره تشكيل شده بود. و همه ماشينها با چراغ هاشون اون رو روشن كرده بودند. اولين نفري كه به من رسيد، گفت دمت گرم، چطوري ماشين رو نگه داشتي. يادم مي آد من فقط به اون يك لبخند زدم. و بعد از يك نگاه سريع كه دور و بر ماشين كردم سوار ماشين شدم و از اونجا رفتم. تا 10 سانتيمتر بغل لاستيكها ساييده شده بود. تا يك هفته بوي لاستيك تو دماغم بود.
تازه يكي ديگه از دوستا م كه بغل دستم نشسته بود. از ترس ، از بس محكم به صندلي چنگ زده بود، كه از انگشتش خون مي امد. بعد از اون ميخواستم برم جايي، اول از همه اومدم ماشين رو جلو در پارك كردم، و خودم و دوستم پياده رفتيم.
البته اين جريان يك فايده داشت. اون هم اين بود كه من 3-4 ماهي آرومتر رانندگي كردم. و از اون تاريخ به بعد. هيچوقت اگر از سمت راست ديد نداشته باشم. از اون طرف سبقت نمي گيرم.
گفتم ترس، ياد يك خاطره ديگه هم افتادم.
يك شب ساعت 3 داشتم از بزرگراه چمران مي آمدم پايين،(حدودا 1 سال بعد از جريان چرخيدن) اون موقع ها به طور معمول من تو بزرگراه ها هميشه بين 130 تا 150 راه ميرفتم.
اون شب ويرم گرفته بود كه ببينم ماشين بالاخره چقدر مي تونه تند بره.
پام رو گذاشتم روي گاز، كيلومتر شمار ماشين ما تا 200 بود. وقتي 200 را رد كردم، يك لحظه صورت يكي از رفيقام را كه بغل دستم نشسته بود را ديدم. بنده خدا ، دو دستي صندلي را چسبيده بود، و خيلي داشت زور مي زد كه يك موقع به من حرفي نزنه كه من فكر كنم ترسيده.
وقتي ديدم اينجوره، يكم سرعت را كم كردم،
از اون روز به بعد، سرعت من تو بزرگراه ها هميشه بين 130 -180 بود، هر بار كه از بزرگراه ها رد مي شدم، لااقل يك بار سرعتم به 180 مي رسيد.
همون زمان ها بود كه اين ماشين ما خراب شد. و تقريبا 2-3 سالي خونه خوابيده بود و من ديگه سوار اين ماشين نمي شدم.
اون يكي ماشينمون هم، هر كاريش مي كردم، بيشتر از 150 تا نمي رفت. فقط يك دفعه تو سر پاييني با كلي زور و زحمت سرعت اون ماشين را به 160 رسوندم ، كه تازه بعد از اون پشيمون شدم. (چون ماشين واقعا داشت پرواز مي كرد.)
بگذريم، بالاخره اين ماشين را هم بايد با اين همه خاطره رد كنيم بره.
جمعه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۰
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر