جمعه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۰

اين هفته خيلي سرم شلوغ بود، و شبها وقتي مي‌امدم خونه از بس كه خسته بودم، از هوش مي رفتم.
و شبهايي كه بيدار مي موندم، اصلا حوصله نوشتن نداشتم .
خانم يكي از دوستام هم مريش شده بود، مجبور شده بود خانمش را ببره بيمارستان، يكي، دو شب هم به اين دوستم سر زدم كه تنها نباشه.
تو اين بيمارستان ها هم چه اوضاعي هست ها، آدم تا داخلش نباشه نمي فهمه، بنده خدا اون مريضهايي كه اونجا هستند. حلا بگذريم از اينكه تو اين بيمارستان ها چقدر پول مي گيرند و چقدر مريضها كه پول ندارند كه حساب بيمارستان را بدهند.

با اينكه هميشه مي گم زندگي زيباست، ولي به نظر ميرسه گاهي وقتها زندگي كردن يكم سخت هم مي شه .

هیچ نظری موجود نیست: