شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۰

امروز با يكي از دوستام و خانمش رفتيم سينما، فيلم «بماني»، از كارهاي داريوش مهرجويي.
ماجراي فيلم، در مورد دخترهايي بود كه در شهرهاي مرزي زندگي مي كنند. و از اين ميان داستان زندگي 3 تا دختر را كه با هم دوست بودند را به همراه خانواده هاشون به نمايش گذاشته بود.
داستان با اولين دختر شروع مي‌شه كه قاليباف هست و يك سرباز از اون خوشش مي‌آد و مي خواد بره از اون خواستگاري كنه. ولي به دختره شك مي كنند و ....
دومي از چوپان دهشون خوشش ميآد، ولي اون را به خاطر پول و اينكه 3 سالي اجاره ندهند، به يك فرد 70 ساله مي دهند.
كه ....
سومي هم كه دانشجوي پزشكي هست. چون پدرش مخالف ادامه تحصيل اون هست، اون را تو خانه زنداني مي كنه. ......

جالب اينكه، تو اون منطقه با اينكه آمار خودسوزي خيلي بالاست، ولي حتي يك بيمارستان تخصصي در اونجا وجود نداره، و بايد كساني كه سوختگيشون جدي هست، به اهواز برده شوند.
خانم دوستم كه يك مدتي توي بيمارستاني در سرپل ذهاب كار كرده بوده مي گفت: اونجا حداقل روزي يك دختر خودسوزي مي كرد.
مي گفت اونجا مده، تا اتفاقي مي افتاد، پسرها سموم كشاورزي مي خوردند و دخترها هم خودسوزي مي كردند.
وقتي از سينما آمدم بيرون پيش خودم فكر مي كردم: مي‌شه يك روزي بياد و اون روز ديگه شاهد اين نباشيم كه هيچ دختري خودش را بسوزونه؟
تازه دارم مي فهمم كه چرا خيلي از دخترها، از خونه هاشون فرار ميكنند و به شهرهاي بزرگ مي‌آيند. و توي اين شهرها حاضر هستند، به هر كاري تن بدهند، ولي حاضر نيستند به خونه هاشون برگردند.
آيا مي شه روزي شاهد اين باشيم كه اين سنتها، ديگه تو كشور ما نباشه؟

پ.ن.: اول داستان 3 دختر را كامل نوشته بودم، ولي ديدم ممكنه يك عده بخواهند كه بروند فيلم را ببينند، برا همين اون قسمت را از ياداشتم حذف كردم.

هیچ نظری موجود نیست: