جمعه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۰

ديشب رفته بودم بدرقه دختر عموم،
دختر عموم ميخواست براي ادامه تحصيل بره آلمان. تو صف كه وايساده بودم. چند تا از بچه هاي دانشكده را ديدم، بعد از پرس و جو فهميدم كه اونها هم اومدند بدرقه يكي از بچه هاي دانشكده.
جالبه تو 1 سال گذشته، من هر وقت اومدم فرودگاه، بدرقه يك نفر، يكي از بچه هاي دانشكده رو ديدم كه داره مي ره خارج. نمي دونم اين كشور تا كي مي تونه به همين شكل ادامه بدهد. معمولا كسايي هم مي روند كه از همه كارشون درست تر هست.
نمي دونم اين رفتن ها كي اثر خودش را تو كشور نشون ميده، هر كدام از اينها كه مي روند خارج، مثل خوني هست كه از كشور خارج مي شه، مي دونم كه بالاخره ، اين مشكل اثر خودش را تو كشور نشون ميده.
تازه با هركس كه صحبت مي كني، دنبال يك راهي هست كه بره.
هر وقت كه به اين موضوع فكر مي كنم. پيش خودم مي گم، خدا عاقبت ما را بخير بكنه.

هیچ نظری موجود نیست: