یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۳

خستگي شيرين

خستگي شيرين
ديروز، يك روز فوق‌العاده خسته كننده‌اي رو پشت سر گذاشتم.
شب قبلش تقريبا نخوابيدم. تا ساعت 6 صبح فقط تو رخت‌خوابم غلت زدم. دلم براي دوستام شور مي‌زد! نتونسته بودم كه بعضي از اتفاقات رو به خوبي شرح بدم. از همه بدتر در شرايطي قرارم داده بودند كه نمي‌تونستم به راحتي دفاع كنم. اينقدر فضا مسموم بود كه در اون شرايط فقط تونسته بودم يكسري از حرفهاي خودم رو بزنم و اونها رو همراهي نكنم! دفاع كردن بعضي جاها خيلي سخته! خيلي سخت!
ساعت 9:30 از خواب بلند شدم، بعدش هم 3 ساعت توي ترافيك تهران رانندگي كردم. تا بعدازظهر كه بتونم دوستم رو ببينم و صحبت كنم. زمان خيلي كند مي‌گذشت. از ظهر به بعد هر كس كه من رو مي‌ديد، مي‌تونست به راحتي خستگي رو توي صورت من ببينه. به زور چاي و قهوه و نسكافه خودم رو بيدار نگه داشته بودم.

نشستم از اول همه چيز رو تعريف كردم،‌ شرايط مختلفي كه دوستم قرار گرفته بود رو براش توضيح دادم، بعد از 1 ساعت كه بلند شديم، انگار يك سنگ بزرگ از دوشم برداشته شده بود. و تونستم براي اولين بار طي روز يك نفس راحت بكشم.
تازه بعدش راه افتادم كه با دوستم صحبت كنم و به او بگم كه طي اين چند روز چه اتفاقاتي افتاده. اين صحبت هم خيلي بهتر از اوني كه فكر مي‌كردم پيش رفت.
يكي از دوستام يكسري سفارش داشت. سفارشهاي او هم به خوبي جور شد.
شب مثل مرده‌ها اومدم خونه، نشستم پاي تلفن، در مورد بازار و كارهايي كه بايد انجام بشه صحبت كردم. ساعت 10:30 كه رفتم توي رخت‌خواب از چشم درد خوابم نمي‌برد.
با آخرين نفر در حالي صحبت كردم كه توي رخت‌خواب خوابيده بودم و چشمهام كاملا بسته بود!!!

موقع خواب، خوشحال بودم. با اينكه روز خيلي سختي رو گذرونده بودم، ولي همه چيز به خوبي تمام شده بود.

پ.ن.
1- من به شدت مشغول درس خوندن هستم. ... :)
2- نمي‌دونم چرا خدا، هميشه من رو بين دوستام قرار مي‌ده، و هميشه هر دو طرف تاييد من رو مي‌خواهند. ...
2- هرآنچه براي خود دوست مي‌داري، براي ديگران هم دوست بدار، ... :)

هیچ نظری موجود نیست: