جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۳

...

*امشب باز دلم گرفته بود.
به دوستم زنگ زدم كه مي‌خوام بيام خونتون، هستيد يا نه؟!
دوستم خنديد و گفت:‌ رها اگر مطمئني مياي، ما به دوست كوچولوت خبر بديم. اگر نه، حرفي نزنيم. ما هر دفعه مي‌گيم: عمو مي‌آد و دوست كوچولو كلي خوشحالي مي‌كنه، اونوقت تو نمي‌آي. ... (راست مي‌گه: تو اين هفته 2دفعه قرار بود كه خونشون برم، منتها هر دفعه يك مشكلي پيش اومد و من نتونستم برم.)
به دوستم مي‌گم: كه در مورد امشب به دوست كوچولو حرفي نزنيد، حالا ببينم برنامه‌ام چطور مي‌شه.

تو راه‌پله هستم و هنوز 2 طبقه مونده كه به خونه دوستم برسم، صداي قه‌قه خنده دوست‌جون كوچولو از تو راهرو مي‌آد كه مي‌گه عموووو عموووو. بچه به شدت ذوق كرده. 2 طبقه باقي مونده رو سريعتر مي‌رم بالا. دوست‌جون كوچولو به گرمي از من استقبال مي‌كنه. :)
همون اول برام ژله مي‌آره و 2 تايي كلي ژله مي‌خوريم. :) بعد با همون كلمات دست و پا شكسته، در مورد كارهايي كه تو اين هفته كرده برام صحبت مي‌كنه. از برف بازيش مي‌گه، از هواپيمايي كه ديده، از اتوبوسي كه براي اولين بار سوار شده مي‌گه، و در آخر هم مي‌گه كه تاكسي زرد رو بيشتر از اتوبوس دوست داره. (ظاهرا از صداي اتوبوس ترسيده)
اين دوست كوچولوم بيش از اندازه به فكر من هست، مامانش براي من چايي آورده، منتها بخاطر دوست جون كوچولو براي من قند نياورده.
دوست جون كوچولو رفته تو آشپزخونه و به اصرار براي من چندتا دونه قند گرفته كه من چايي‌ام رو با قند بخورم. تازه امشب برام نارنگي هم پوست كند.
براي دستگاه دوستم، برنامه آكواريوم رو نصب كردم. دوست جون كوچولو خيلي خوشش اومد، همينجور دستش رو گذاشته بود زير صورتش و محو تماشاي ماهيهاي برنامه آكواريم بود. قياقه‌اش خيلي ديدني بود، حيف كه دوربين همراهم نبود.
خلاصه بازم امشب، كلي با دوست جون كوچولو به من خوش گذشت. :)

* نمي‌دونم چرا، هر سال كه مي‌گذره، محرم به نظرم مصنوعي‌تر مي‌شه.
وقتي بچه بودم، چايي كه تو سرما مي‌خوردم يك مزه ديگه داشت. خيلي مي‌چسبيد. بعضي از سخنراني‌ها با اينكه شلوغي‌الان رو نداشت. منتها كسايي كه مي‌اومدند، همه خودشون بودند و مراسم يك صفاي ديگه‌اي داشت.
بچه كه بودم تازه زنجير زدن مود شده بود، يادمه خيلي دوست داشتم كه زنجير بزنم، مامانم يك زنجير براي من خريده بود كه نسبت به زنجيرهايي كه همه دست مي‌گرفتند خيلي كوچكتر بود. 2-3 بار زدم اصلا خوشم نيومد دادم به برادر كوچكم كه اون موقع چند سالش بود. اينقدر دنبال هيئت راه افتادم تا يك دونه از اون زنجيرهايي كه بزرگترها دست مي‌گرفتند، به منم دادند. و من براي اولين بار دنبال هيات راه افتادم. زنجير سنگين بود، با اينكه با دو دست زنجير رو مي‌زدم، با اين حال زود خسته مي‌شدم. با اين حال با سماجت سعي مي‌كردم تا آخرين لحظه همراه بقيه زنجير بزنم. بيچاره پدرم كه اون شب مجبور شد به خاطر من دنبال هيئت راه بيافته ...
ياد اون سالها بخير

* امشب بعد از اينكه دوست‌جون كوچولو راضي شد كه بخوابه، با دوستم نشستم به صحبت كردن. صحبتهاي امشب‌مون بيشتر حول و حوش جنگ و اتفاقات دور بر آن مي‌گشت.
ظاهرا يك گزارش در اومده، كه در اون تمام سناريو‌هاي مختلف حمله آمريكا به ايران بررسي شده. ...
وارد بازي بدي شديم. ديگه مثل قبل قدرت مانور نداريم. تا حالا ما براي اروپا ضرب‌الاجل قرار مي‌داديم كه بايد تا فلان تاريخ مذاكرات به نتيجه برسه، ظاهرا حالا اروپايي‌ها براي ما ضرب‌الاجل قرار دادند. به نظر مي‌رسه، حالا خواسته‌هاي اروپايي‌ها از ايران فقط در حد متوقف كردن چرخه سوخت نيست و يكسري از تغييرات سياسي و اجتماعي رو هم شامل مي‌شه.
كشور در يك بن بستي قرار گرفته، كه يا بايد اين خواسته‌ها را بپذيريم يا وارد يك جنگي بشيم كه خوشبينانه‌ترين نتيجه آن فقط هدف گرفته شدن يك‌سري تاسيسات زير بنايي كشور، مثل نيروگاه‌ها و پالايشگاه‌ها ... است،‌ كه اين ممكنه وضعيت اقتصادي كشور رو به شرايط سالهاي 1340-1350 برگردونه. ...

پ.ن.
* اينجور كه بوش مي‌آد به زودي ممكنه دايي بشم. :) خيلي خوشحالم. :)

هیچ نظری موجود نیست: