چهارشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۲

سلام ...
خوبي؟!
ديشب باز خوابت را ديدم. اصلا يادم نمي‌آد، كجا و به چه مناسبت. ولي جايي بوديم كه يك سري از دوستاي من بودند.
يك سيب خيلي بزرگ را نصف كردم، اومدم جلو كه نصفش را بدم به تو، كه ديدم خيلي ناراحتي. اينقدر ناراحت و عصباني بودي كه جرات نكردم سيب را به تو تعارف كنم. 2-3 بار رفتم دور مجلس گشتم و اومدم پيشت. ولي عصبانيت تو كم نشده بود.
سيب‌ها همينجور تو دست من مونده بود. دوست نداشتم سيبم را تنهايي بخورم. منتظر بودم كه بالاخره با هم بخوريم.
وسط مجلس داشتي خيلي آرام گريه مي‌كردي، ولي انگار هيچكس نمي‌ديد. فقط من بودم كه اشكهاي تو را مي‌ديدم. چند دفعه خواستم بخندم، و حال هوا را عوض كنم. ولي جرات نكردم.
وقتي از خواب بيدار شدم. نفهميدم كه بالاخره سيب را از من گرفتي يا نه.

كلي حالم گرفته شد. وقتي ناراحتي تو را مي‌بينم، ياد گذشته مي‌افتم. تمام آنچه را كه توي اين مدت سعي در فراموش كردنشون كرده بودم، دوباره يادم مي‌آد. ...
اميدوارم كه خوب باشي.
پ.ن.
لطفا اگر دفعه ديگه خواستي بياي تو خواب من، اينقدر عصباني و ناراحت نباش. اقلا اون نصف سيب را از دست من بگير، كه اين قدر سرگردون نشم.

هیچ نظری موجود نیست: