ديروز بعد از ظهر، اولش رفتم يك سر به هلمز زدم. مثلا روز عيد بود. نسبت به روزهاي پيش خيلي بهتر شده بود.
يه سر رفتم شركت كه يك سري كارهاي عقب موندم را انجام بدم كه در بسته بود. يكي از كليدها را همرام نداشتم.
هنوز توي فكر خريد هديه تولد بودم. كه يك دفعه به ذهنم رسيد. روسري يا شال چيز خوبي ميتونه باشه.
به يكي از دوستام زنگ زدم و آدرس چندتا روسري فروشي را گرفتم. به دوستم زنگ زدم ديدم تازه از سفر برگشته براي يك ساعت بعد قرار گذاشتم.
توي راه همش توي اين فكر بودم كه چه شالي به خانم دوستم ميآد. كلي فسفر سوزوندم تا به مغازه روسري فروشي رسيدم. اونجا هم بعد از به هم ريختن كل مغازه يك شال آبي خوشگل انتخاب كردم. حدود ساعت 7 بود كه رسيدم خانه دوستم. ميخواستم يه نيم ساعتي بشينم و بعد برم كوه.
از صبح حالم گرفته بود. كه دوستم گفت رها بنشين يكي ديگه از بچهها زنگ زده گفتم بياد اينجا. خلاصه بدون اينكه هماهنگي كرده باشيم بچهها دونه دونه براي تبريك تولد ميامدند. مهموني خيلي خوبي بود. همه با لباس غير رسمي و ريلكس. البته يكم به من بد گذشت. همه همينجور آب جو ويسكي بود كه ميخوردند و من هم توي خوردن پسته همراهيشون ميكردم. قليون و سيگار كشيدند كه من نگاهشون كردم.
از اونجا كه پيش بيني شام نكرده بودند. با بچه ها رفتيم بيرون كه شام بگيريم. موقع برگشتن به اين نتيجه رسيدم كه مثل اينكه جدي جدي يكم تند ميرم ها. حسابش را بكنيد وقتي 3 تا آدم مست، كه توي يك دنياي ديگههستند. به اتفاق بگند كه رها تند ميري. حتما تند ميرم ديگه.
حدود ساعت 12 بود كه بالاخره شاممون را خورديم. بعدش هم كه اين دوستاي ما شروع به شلنگ تخته انداختن كردند. به سرشون زده بود كه نصف شبي راه بيافتيم بريم شمال پيش بقيه بچهها.
منم كه فيلم ياد هندستون كرده بود، توي عوالم خودم بودم. تا ساعت 2 همينطور گفتيم و خنديدم. هر چند وقت يك بار بلند ميشدم و يك چرخي ميزدم. خوشبختانه بچهها اينقدر شلوغ پلوغ ميكردند كه متوجه رفت و آمد من نميشدند. حدود ساعت 2 بود كه من و 2-3 تا ديگه از بچهها راه افتاديم به سمت خانه.
رسيدم به خانه، يكم نشستم، بعد از هوش رفتم.
پ.ن.
1- بعضي وقتها به خودم مي گم، بهتر نبود كه من بعضي حسها را نداشتم؟!
پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر