دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۲

شنبه
از اون اول هفته‌هاي خيلي شلوغ بود. توي شركت اصلا نمي‌دونستم كه بايد چه كاري را اول انجام بدم. وقتي چندتا كار توي الويت يك داشته باشي و همه اون كارها را براي همون روز بخوان و كارها يك جوري باشه كه كسي ديگه‌ توي شركت نتونه اون را انجام بده و از همه بدتر فكر خود آدم هم چند جاي ديگه باشه ...
توي اين چند سال هيچ وقت گلوگاه نبودم. هر وقت كار بقيه مي‌موند، مي‌آمدند سراغ من و مي‌گفتند: رها اگر مي‌شه كمك فلاني هم بكن. ولي حالا ... مثل اين آدمهاي گيج شدم، ديگه توي شركت فراموش‌كاري من، يك امر كاملا عادي شده.
و ...
تقريبا ساعت 4:50 بود، كه تقريبا تمام كارهاي اصليم تمام شد. ياد مراسم پدر هلمز توي بهشت زهرا افتادم. يك نگاهي به ساعت انداختم و پيش خودم گفتم. اگر زود راه بيافتم. حتما مي‌رسم. تا وسايلم را جمع كردم و راه افتادم ساعت از 5 گذشته بود.
توي راه باز ...
هر چي عقربه‌هاي ساعت جلو مي‌رفت سرعت من هم بيشتر مي‌شد. از ميدان بهمن تا بهشت‌زهرا، ماشينم خودش را خفه كرد. همين جور يك بند بوق مي‌زد. من هم كه خيلي به اين بوق اعتنا مي‌كنم. (يكي، دو دفعه مي‌خواستم قطعش كنم، ولي پدرم گفت: باشه بهتره :) )
تقريبا ساعت 5:45 بود كه رسيدم سر خاك. تقريبا آخر مراسم بود. به خاطر آفتاب، بقيه را زودتر فرستاده بودند. فقط 7-8 نفر بودند. در حال خواندن فاتحه بودم كه از دور يكي از همكلاسي‌هاي قديم راننده تاكسي را ديدم. بدون وسيله با پاي پياده داشت مي‌آمد. توي دلم كلي به همت اون آفرين گفتم. شوخي نيست. آدم بدون وسيله، توي اين ساعت، تنهايي بلند بشه بياد سرخاك.
بعدش يه سر رفتيم سرخاك دايي من و هلمز، و بعد راه افتاديم به سمت تهران. خيابانها خيلي شلوغ بود. زودتر از بقيه رسيدم، رفتم بالا يكم نشستم، ديدم اصلا نمي‌تونم يك جا بند بشم. اومدم توي حياط. خوشبختانه هلمز و يكي ديگه از بچه‌ها هم اومدند توي حياط و از تنهايي نجات پيدا كردم. كنار حياط نشسته بوديم كه همكار سابق هلمز،‌ خانم خ. هم اومد. من چند سال قبل 1-2 بار، اون رو توي شركت هلمز ديده بودم. هر وقت صحبت اون مي‌شد، ياد قيافه اخمو اون روز اون مي‌افتادم. و ... :D (تصويرت خيلي خوب شد.)
ولي اين دفعه خيلي با اون دفعه فرق داشت. اين بار يك دختر شاد و پر از انرژي را ديدم. ديدن اون باعث شد كه كلي از ناراحتي‌هام را به طور موقتم شده فراموش كنم. از وقتي كه اومد همينطور صحبت كرديم. در مورد وضعيت زندگي در كانادا، مزايا و امكانات، وضعيت زندگي ايراني‌‌ها و خارجي‌ها، وضعيت كتابخانه‌ها، وضعيت دانشگاه و ادامه تحصيل، وضعيت آب و هوا، در مورد آشناهايي كه مي‌شناسيم و مهاجرت كردند و ... به هر حال كلي احساس خوبي به من دست داد. خيلي خوب. قرار شد اگر يك روز رفتم تورنتو، حتما ديدن اون هم برم.
هلمز دفتر يادبودشون هم آورد و ما نشستيم اون رو خونديم.
دفتر جالبي شده،‌ اولش را يك سري از كسايي كه روز ختم براي تسليت آمده بودند پر كردند.
بعد از اون صحفه اول وبلاگش را با آخرين پيامي كه گذاشته و عكس پدرش را پرينت كرده گذاشته.
بعد از اون هم همه كامنت‌ها را پرينت كرده و به ترتيب توي اون دفتر چسبونده. دفتر يادبود خيلي جالبي شده. اگر يك روز ديدن هلمز يا راننده تاكسي رفتيد، اون دفتر را بگيريد و نگاه كنيد. فكر كنم براي شما هم جالب باشد.
سر شام هم كلي ما را تحويل گرفتند، توي ظرف هر كدام از ما به اندازه 3 نفر غذا ريختند. جلو هر كدام از ما 2 تا ليوان نوشابه گذاشتند و .... خلاصه از همه چيز به ما دوبله دادند. البته يك مقدارش هم به خاطر اين بود كه يكي از دايي‌هاي هلمز خيلي هواي ما را داشت. (خيلي دوست دارم كه با اين دايي هلمز برم، كوه. از اون كوهنوردهاي حرفه‌اي هست. اون هم فوق‌العاده آدم جالبي بود.)
جاي يك سري از بچه‌ها خالي بود. چندتا از بچه‌ها قرار بود تماس بگيرند، كه بيان، تماس نگرفتند، و نيامدند. چند نفر هم فكر مي‌كرديم بيان، كه باز نيامدند. چند نفر هم دير خبردار شدند زنگ زدند و نيامدند.
پ.ن.
توي حياط بلندگو نبود، براي همين چيزي از روضه نشنيدم، كه تعريف كنم. ولي ظاهرا روضه‌خون خوبي بود. چون خيلي كسي را نديدم كه بلند بشه بياد توي حياط. تو كل مهمونها ما و 1-2 نفر ديگه براي خودمون توي حياط نشسته بوديم.

يكشنبه
در ادامه كارهاي ناتمام، امروز باز مشغول بودم. خوشبختانه يكي از كارهام كه چند وقتي بود گير كرده بود، انجام شد. فكرش را بكنيد. يك دستگاه پنتيوم 4 ، 2.4 با 512 مگ رم زير دست شما باشه. اونوقت حداقل 40 دقيقه طول بكشه كه كار شما را انجام بده، اون هم بعد از كلي، خواهش و تمنا و ابداع روشهاي من در آوردي كه كار سريعتر انجام بشه و 2 بار هنگ كردن. (اون هم بعد از 30-40 دقيقه انجام محاسبه.) خلاصه بعداز ظهر بالاخره بعد از چند روز كار انجام شد.
چند روز ديگه تولد يكي از دوستام هست. عصري با يكي ديگه از دوستام راه افتادم، توي اين خيابونهاي شلوغ، دنبال هديه تولد. توي اين كار دارم تجربه پيدا مي‌كنم. اين دفعه از قبل با خواهر دوستم، هماهنگ كردم. و از اون دارم كمك مي‌گيرم كه يك هديه خوب پيدا كنم. فعلا 2 تا چيز باحال پيدا كردم. :)

- زندگي با همه سختي‌هاش در حال گذر هست. توي اين چند روز از يك طرف خوشحالم، از يك طرف ناراحت.
- هر چي فكر مي‌كنم، راه حل خوبي پيدا نمي‌كنم. ولي اميدوارم كه گشايشي پيدا بشه. فعلا تمام فكرم مشغول شده.
- امشب داشتم به اين حس مسخره‌ام فكر مي‌كردم، فكر مي‌كنم اين حس را از مادرم به ارث بردم. با اينكه خيلي به اون نزديك نيستم،‌ ولي هر چند وقت يكبار يك خوابي در مورد من مي‌بينه، كه من به روي خودم نمي‌آرم موضوع چي هست. ولي مي‌دونم براي چي اون خواب را ديده.

هیچ نظری موجود نیست: