پريشب خيلي دلم گرفته بود، نشستم، 3 فصل آخر جلد آخر هريپاتر را يك بار ديگه خوندم.
وقتي اون حرف را به من زدي، نميدونستم ميخوام گريه كنم يا بخندم.
خيلي ناراحتم كردي، ميدوني كه من ميخواستم همين كار را بكنم، حتي تهديد هم كردم. ولي در آخر، صحبتهام را يك جوري تغيير دادم كه مجبور نشم، همچين حرفي را بزنم. از خيلي چيزها گذشتم. براي اينكه فكر نكني خيلي روي حرفم ايستادم، همون فردا شبش اومدم و در موردش صحبت كردم.
ميدونم كه چه احساسي داري. چون خودم هم يك مدت زيادي همين احساس را داشتم.
تصميم گرفتم كه اين حرفت را نشنيده بگيرم. ...
نميدونم انتظار داريد كه در مورد اين خبر چه عكسالعملي داشته باشم كه اين همه روش تاكيد ميكنيد.
اين خبر چه تاثيري بايد روي من داشته باشه؟!
اگر درست باشه، كه من خيلي خوشحال ميشم. :)
سهشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر