ديشب نامزدي يكي ديگه پسر عموهام بود، بعد از حدود 4-5 سال كه تو فاميل ما هيچ عروسي نبود، يك دفعه امسال همه گرهها وا شد و راه به راه مراسم نامزدي و عروسي برگزار ميشه. اين پسر عموم فقط 2 ماه از من بزرگتر بود. با اين نامزدي، يكي از محكمترين سنگرهاي خودم را از دست دادم.
ديشب هر كسي كه من را ميديد. يك تكيه بارم ميكرد، كه نتيجهاش اين بود كه ما كي بيام شيريني بخوريم. منم طبق معمول يك لبخند تحويلشون ميدادم.
آخر شب تك و تنها ماشين عروس را دنبال كردم. براي پسر عموم خيلي خوشحال بودم.
پسر عموم يك دوستي داره كه دقيقا با اون در يك روز به دنيا آمده و هر دو در موقع طلوع خورشيد به دنيا آمدند.
خيلي با حاله كه آدم همچين دوستي داشته باشه. :)
موقع برگشتن به خانه بازم فكرهاي مسخره تو كلهام اومد. اين جور وقتها براي اينكه كمتر فكر كنم سرعتم را زياد ميكنم. اينقدر زياد كه حواسم فقط به رانندگي باشه. اگر يك وقت كار من به بيمارستان رسيد، ميتونيد بياد بالاسر من و شعر ديوونه ديوونه را بخونيد.
دادشم كه حسابي به من حال داده، مادرم ميگفت: كه اين دادشت ميگه، اگر رها تصادف كنه، بايد تكههاش را بريم جمع كنيم. ميگه: هر دفعه كه سوار ماشين رها ميشم، شهادتينم را ميگم و ...
از بزرگراه كه برميگردم، هلال ماه از گوشه آسمان به من چشمك ميزد. اين حالت ماه را خيلي دوست دارم. (البته قرص كامل ماه را بيشتر دوست دارم.) پيش خودم حساب كردم، ديدم به ماه شب اول يا دوم ميخوره، هنوز درست نميتونم تخمين بزنم. ...
ديشب بازم خواب ديدم. اين خوابم، خيلي بهتر از دفعه قبل بود. :)
امروز صبح توي بزرگراه كه ميرفتم، يك پسره بصورت زيگزاگ رانندگي ميكرد، اومدم تو دلم بگم اين پسره چقدر احمقانه رانندگي ميكنه، كه ياد خودم افتادم. زدم زير خنده. پيش خودم گفت: ملت چقدر به من فحش ميدند. :)
سهشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر