ديوونه ديوونه :)
از بعد از ظهر با يكي از دوستام قرار داشتم. اول قرار بود ساعت 2-3 بياد شركت، بعد يك SMS فرستاد كه ساعت 5 ميآم. ولي خبري از اون نشد. هر چي زنگ ميزدم موبايلش خاموش بود. تا ساعت 8 منتظرش شدم. بعدش زنگ زدم خانهشون. كلي معذرت خواهي كرد. ظاهرا باتري موبايلش تمام شده بود.
حدود ساعت 8 بود كه اول رفتم پمپ بنزين، بعد رفتم شهر كتاب پارك ساعي، اون چيزي كه ميخواستم پيدا نكردم. داشتم ميآمدم بيرون كه يكي از بچهها زنگ زد و گفت كه توي آناناس هست. خيلي زودتر از اون كه فكرش را ميكردم، اونجا رسيدم.
به نيت پياده روي راه افتاديم. كلي گشتيم. تا سر از شهركتاب آرين در آورديم. اين آقاي فروشنده، همچين كه ما را ديد، گل از گلش شكفت. كلي خنديديم. مثل اينكه قبل از ما هم، 2 تا ديگه از بچهها اونجا بودند. خلاصه اينقدر توي شهر كتاب گشتيم، تا تمام چراغها را خاموش كردند و در را هم بستند. اون موقع ديديم بعد نيست كه به جاي پياده روي، بريم يك چيزي بخوريم با اينكه اين دوست ما توي آناناس دلي از عزا در آورده بود و يك چيزي شبيه شام خورده بود، همچين كه صحبت شام خوردن پيش اومد، همچين ذوق كرد كه نزديك بود كتابهايي كه دستش بود را گاز بزنه.
بعد از كمي چرخ و چلا، و گشتن دنبال يك رستوران يا سانديچي، سر از پرت و پلا در آورديم.
اونجا پاستا و پنيني خورديم. (اميدوارم اسماش را درست گفته باشم.) سر آشپز اونها مجبور شد حداقل 2-3 بار براي ما توضيح بده كه پنيني چي هست و چطور درست ميكنند تا ما تصميم بگيريم كه كدومهاش را بخوريم.
آخرش، بعد از اينكه زنگ را به صدا در آورديم. از مغازه اومديم بيرون.
من كه جدا هوس پيادهروي كرده بودم. فروشنده را تا يك جايي كه فكر ميكردم نزديك خانهاشون هست رسوندم. بعدش با دوستم رفتيم دم خانه يكي ديگه از بچهها. اونجا كه رسيديم، به اين نتيجه رسيديم سنگين تر از اوني هستيم كه بتونيم بريم بالاي كوه. (البته من كفشم هم عوض كردم. ولي دوستام هيچ كدام قدرت تكون خوردن نداشتند.) ...
شب موقع برگشتن به خانه،يك BMW 530 i نمره خارجي ديدم. كه از من جلو زد.
يك دفعه هوس كردم كه از اون جلو بزنم، وقتي از اون جلو ميزدم راننده BMW با تعجب من را نگاه ميكرد. يكم ناراحتم بودم. همچين كه به خودم اومدم ديدم. عقربه كيلومتر شمار از 160 رد شده و داره به 170 ميرسه. حس خوبي داشتم. خيلي وقت بود كه اين سرعت را تجربه نكرده بودم. با ماشين قبلي خيلي اتفاق ميافتاد كه 180-190 برم، ولي با اين ماشين، قبلاها در بهترين شرايط، هيچگاه نتونسته بودم بيشتر از 155 برم.
هر روز كه ميگذره، بيشتر به اين نتيجه ميرسم كه دنياي ما چقدر كوچيكه.
حدود ساعت 1:30 بود كه رسيدم خانه. بعد از مدتها نشستم سر كتابي كه فروشنده به من معرفي كرده بود. همچين كه به خودم اومدم ديدم 150 صحفه از اون كتاب را خوندم.
پ.ن.
اين ماه خيلي قشنگه، ولي هر وقت كه ميبينمش ناراحتم ميكنه، مخصوصا نيمه اول ماه. ديشب به اين فكر ميكردم كه چقدر خوب ميشد، اگر ميشد جلوي ماه يك كاغذ سياه ميچسبوندم كه نيمه اول ماه را نبينم.
يك زماني، آروزوم اين بود كه هوا ابري نباشه و بشه قشنگ ماه را ديد زد، ولي حالا ...
پنجشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر