دوشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۲

داره يك ماه جديد مي‌آد.
توي كوه كه بوهاي خوبي مي‌اومد.

امشب نم نم بارون را حس كردم، خيلي به موقع اومد، خيلي به اون احتياج داشتم. نمي‌دونم يك دفعه، چرا اينجوري شدم، شايد بخاطر خبري بود، كه شنيدم. حالا دارم معني بعضي از اتفاقات را مي‌فهمم.
حالا دارم، حدس مي‌زنم كه بزرگترين جرم من چي هست.

از 2 هفته پيش يك يادداشت را شروع كردم. فكر مي‌كردم يك هفته‌اي تمامش مي‌كنم، ولي خب، بعد از اينكه 60% اون را نوشتم، گير كردم.
هر روز با خودم قرار مي‌گذارم كه شب بشينم سر اون، و هر جور شده اون را تمام كنم. ولي شب كه مي‌آم خانه، مي‌بينم اصلا حسش را ندارم.

هیچ نظری موجود نیست: