شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۲

هنوز هر 2 تا كتفم درد مي‌كنه.
تمام روزه جمعه، داشتم كتاب هام رو تو كتابخانه مي‌گذاشتم، اصلا باورم نمي‌شد كه اين همه كتاب دارم.
مدتها بود، كه كتابام زير تخت و روي ميز، توي كمدم ولو بودند. چند ماه پيش ديوار يكي ديگه از اتاقها را كتابخانه كرديم. تو اين مدت هر چي مادرم به من مي‌گفت: كه رها بيا كتاب‌هات رو درست كن. دنبال اين كار نمي‌رفتم. اصلا حسش را نداشتم. توي اين چند سال اخير، كتاب مي‌خريدم. مي‌خوندم، مي‌گذاشتم زير تختم.
ديروز بالاخره به فكر جابجايي افتادم. تقريبا 6-7 ساعتي سر كار بودم، تا تمام كتاب‌ها را اول گرد گيري كنم بعد بر اساس موضوع تو قفسه بگذارمشون. (تازه آخرش هم كار تمام نشد.)
تقريبا راجع به هر موضوعي كتاب دارم. از موضوعاتي مثل ولايت فقيه، دين مسيح يا پرسش و پاسخ در مورد دين يهود گرفته تا كتاب آموزش مقدماتي پرواز، نجوم، قانون نسبيت، ريز مصوبات مجلس اول تا چهارم، روزنامه‌هاي كيهان و اطلاعات سالهاي 57-60 و كلي كتاب داستان و رمان و كتاب كامپيوتر و ... . خلاصه روز به روز، تعدادشون بيشتر مي‌شه.
ديروز خودم كف كرده بودم. پيش خودم مي‌گم،‌ اگر يك روز خواستم مستقل بشم، با اين همه كتاب، چي كار بايد بكنم.
مادرم فحشم مي‌ده. مي‌گه، وقتي بچه بودي، دوست داشتم كه كتاب خون بشي، براي همين برات هي كتاب مي‌خريدم، ولي ديگه فكر نمي‌كردم اينجوري بشي. الان. تقريبا غير از اينكه يك كمد بزرگ توي انباري دارم.
1 كتابخانه سر تاسري توي يك اتاق خواب، و يك كتابخانه هم توي اتاق خودم دارم.
تازه كتابهاي توي مهمانخانه هم هست. چون از اونها، بيشتر من استفاده مي‌كنم.

باز شنبه شد، و كلي كار كار كار.
امروز، يك جلسه داشتم كه تازه ساعت 8 شب شروع شد. تا قبل از اون هم كه توي شركت كار داشتم.
مي‌خوايم يك مدير عامل جديد انتخاب كنيم. اين جلسه هم براي آشنايي بود.
از يك طرف، از اينجور جلسات خسته شدم. از يك طرف ديگه، هر دفعه كلي چيز تازه ياد مي‌گيرم.
اميدوارم كه بازم تحملم بيشتر بشه. :)
توي جلسه‌ها، وقتي آرامش بعضي‌ها را مي‌بينم، كلي به اونها حسوديم مي‌شه، كه چقدر راحت با مشكلات برخورد مي‌كنند. و چقدر راحت بحث ميكنند.

هیچ نظری موجود نیست: