يك زماني، هر وقت كسي را ناراحت ميديدم، سعي ميكردم كه از روح خودم در اون بدمم، و به اون روحيه تازهاي بدم. ناراحتي اون، ناراحتي من ميشد. و ...
ولي مثل اينكه، وقتي دلم پژمردست، ديگه نميتونم مثل قبل همراهشون باشم. ديگه دلم، اون تازگي و طراوت و نيرو را نداره كه مشكلات ديگران را حل كنه.
توي اين 2-3 روز اخير، چند نفر با من صحبت كردند، ولي حتي شنونده خوبي هم نبودم. و به نظر خودم، نتونستم كمكشون كنم.
نميدونم چرا اين طور شدم. شايد بخاطر اين باشه كه از اين دميدنها خاطره خوبي ندارم. شايد هم ...
به هر حال خيلي ضعيف شدم.
امشب باز عروسي دعوت داشتم، هتل استقلال.
چند شب پيش، توي خانواده كلي سر اين مراسم صحبت كردند. زن يكي از داييهام ميگفت: چرا فلاني اين قدر خرج كرده. وقتي وضع اقتصادي مردم اينقدر خراب هست، آيا درست هست كه يك نفر همچين خرجي بكنه؟!
توي فاميل، ممكنه وضع همه اينقدر خوب نباشه كه در سطح اين جا باشه و ... .
ميگفت: قبلاًها (قبل از انقلاب) وقتي كسي اين كار را ميكرد، بعضيها در اعتراض نميرفتند. ميزبان هم بعدا، كلي معذرت خواهي ميكرد كه ببخشيد، مجلس ما در سطح شما نبود. كه شما بياييد و ....
نظرش اين بود، كه چند نفر از ما هم در اعتراض نريم.
بزرگترها كلي سر اين موضوع بحث كردند. آخرش مادربزرگم به زن داييم گفت: مطمئن باش، اونها كه تو نگرانشون هستي، قبل از ما اونجان و سعي ميكنند از اين فرصت استفاده كنند. مادرم هم اعتقاد داشت، كه اين كارها ديگه مفهوم گذشته خودش را از دست داده، و كسي با نرفتن ما به اين فكر نميافته كه ما به خاطر همچين دليلي نرفتيم. تازه بعدش بدهكار هم ميشيم كه چرا نرفتيم. و ...
خلاصه اين كه آخرسر اين پيشنهاد در داخل خانواده راي نياورد. و تصميم گرفته شد كه همه در مراسم شركت كنند.
شما خودتون را بگذاريد جاي داماد، فكر كنيد كه شما اينقدر براي اين مراسم خرج كرديد. درست روز قبل از مراسم عروسي، يك آنفلانزاي سخت ميگيريد، به نحوي كه از روي تخت نميتونيد تكون بخوريد. اون موقع چي ميكنيد؟!
اين داماد ما هم همچين مشكلي پيدا كرد. شانس آورد كه يكي از دكترهاي فاميل بدادش رسيد و با دادن يك سري آمپول و قرص، كاري كرد كه حداقل براي اين مراسم سرحال باشه و بتونه حركت كنه. :)
خيلي وقت بود كه هتل هيلتون نرفته بودم. بعد از اين همه مدت، همه چيز مثل گذشته بود. حتي اون حوض كوچيكش، استخرش و ...
خلاصه ياد خيلي سال پيش افتادم. ياد اون زماني كه براي شنا و ژيمناستيك ميرفتم اونجا. انگار همين ديروز بود. يك دفعه معلم شنامون(اگر اشتباه نكنم فاميليش ذولفقاري بود.) رفت وسط استخر و گفت هر شنايي كه شما بگيد من ميكنم.
ما هم با شيطنت تمام، اسم يكسري شناي من در آوردي به اون ميگفتيم (تقريبا اسم همه حيواناتي را كه ميشناختيم گفتيم.) و اون هم، بدون اينكه كم بياره همه اونها را انجام داد.
از كرال و قورباغه و پروانه شروع كرديم. بعد شناي سگي، دلفيني و ... آخرش هم يادمه گفتيم شناي كبوتري بكنه. و اون دستاش را باز كرد وسط استخر و مثل يك كبوتر خيلي آرام شروع به بال زدن وسط آب كرد و خودش را روي آب نگه داشت و بعد خيلي آرام به يك سمت شروع به حركت كرد. اون سال من شناي كرال سينه را ياد گرفتم.
فقط اين دفعه همه چيز، نسبت به قبل خيلي كوچيك شده بود. قبلاً ها استخر و سالنها، خيلي بزرگتر به نظر ميرسيدند، ولي حالا همه برام كوچيك شده بودند.
بعد از مراسم، هوس كردم، تنهايي برم كوه، قدم بزنم. كفشم را عوض كردم. و لباسام را توي صندوق گذاشتم. هواي خوبي بود. توي راه به اتفاقات چند روز اخير فكر كردم. فكر ميكنم بايد خودم را براي يك سري اتفاق جديد آماده كنم. پيش خودم ميگم، چرا امسال اين ريختي شده؟ ... گاشكي زودتر تمام بشه، البته اميدوارم كه سال بعدش، بدتر از امسال نباشه.
امشب توي كوه، حداقل 2 گروه را ديدم كه گيتار دست گرفته بودند و با گيتار ميخوندند. و كنار اينها حداقل 10-15 گروه ديگه را ديدم كه يك نفره يا چند نفره پسر و دختر با هم بلند بلند آواز ميخوندند. براي من جالب بود. تا حالا كمتر همچين چيزي را ديده بودم.
(البته بگذريم كه تو همين هفته پيش، 2 تا از دوستام زده بودند زير آواز و بلند بلند ميخوندند. البته خداييش اونشب اين دوستاي ما، قشنگ ميخوندند. من را به هوس انداختند كه برم دنبال آلبوم چند نفر تا اصل آهنگ اونها را گوش كنم. )
پ.ن.
توي هواي ابري، پياده روي خيلي ميچسبه، مخصوصا وقتي كه يك باد خنكي هم بياد.
شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر